نشته ام ؛ به دیوار سفید روبه رویم زل زده ام.با کمک نور شمع ، سایه هایی را میبینم که می رقصند و لبخند می زنند.هنوز هم به درستی نمی توانم احساساتم را توصیف کنم ولی می دانم چگونه برای شرح حالم کلماتی را قربانی کنم که در طعمه دروغ هستند.
فکر کنم گیجی بود یا ترس،شاید هردو.
از خندیدن آنها میترسم.
آنها سایه های که اند؟هیچکس، هیچکس در اتاق نیست. فقط من و شمع .
در لابهلای این همه هیاهو سایه خودم را می بینم ؛تنها در مقابل من نشسته است.
موسیقی ای را میشنوم،واضح نیست ولی می توان صدای ویولن و پیانو را در پسزمینه گریه،عربده و خنده شنید.
پاهایم انگار که بخواهند فرار کنند ولی نیرویی مانع آنها باشد و یا دستانم که میلرزند و صدایی که در گلو خفه شده است...توان نفسی که شمع را خاموش کند هم ندارم. فقط گیج و مبهوت به سایه ها زل زده ام.
دستانی به سردی مرگ و نفسی گرم مانند چله سوزان تابستان و آن عطر، مثل تیری در روح و دریدن قلبم بود.
آن دستان سرد از پشت چشمانم را پوشاندن ، برای چند لحظه کابوس از جلوی چشمانم محو شد و فقط سردی آن دستان را حس می کردم.
فقط چند ثانیه ، دستانش را برداشت و دوباره آن تصاویر وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر می شود.
کورکورانه در تاریکی به دنبال او رفتم ؛چیزی مثل جادو بود، جسمم نسخ بغل او .
مرا از اتاق خارج کرد و به سالن اصلی رقص برد ، در میان لبخند های مرموز تابلو ها و رقص سایه ها.در میان تیک تاک ساعت و نشانه گذر زمان و نغمه های وحشی باران دستانم را گرفت ، ساز سایه ها سالن را پُر کرد.
رقصیدیم ، ما در ميان رقص سایه ها رقصیدیم.
ضربان قلبم موسیقی را همراهی می کرد و انگار که آن هم جزئی از ساز باشد ، می تپید و صدایش در همه سالن پخش می شد.
آن رقص دو نفره دیوانه وار ، با پایان یافتن موسیقی تمام شد ؛ باز هم، بازهم در روبه رویم سایه ام را می بینم، بیخیال به هر چیز و کسی پاهایم قدم برمی دارند و می گریزند .
از سایه ام هراس دارم . مهم نیست به کجای دنیا فرار کنم ، سایه ام در هر قدمم، قدم هایش همراهی ام می کنند . گریز بیهود است ؛پاهایم متوقف می شوند به صورت سایه ام نگاه می کنم . سایه ها صورت ندارند اما قسم می خورم که سایه ام اشک می ریخت و ترسیده بود.
کاش میتوانستم او را در لابهلای دستانم بگیرم و رد اشکهایش را بر روی گونه اش ، ببوسم.
برای چه چیزی از او می ترسم؟هوم؟
اغوشی مرا در خودش میبلعد .گرم است ، آغوش کسی ست که در میان سایه ها با من رقصید.
او نه تمام قلبم بلکه جسمم و من را درید.
دستانم را بر کمرش قفل می کنم. دستانم، همان دستان بی جان ؛ بی اختیار به سمت گیسوانش می رود.گیسوان فرفری اش مثل لمس کردن رویا زیبا بود.
نفس گرمش به گردنم برخورد می کرد آرام در گوشم زمزمه کرد
+دگر نترس.اشک نریز.شرمنده نباش
صدایش؟صدایش دقیقا به گرمی صدای لالایی مادریی بر سر رخت نوزاد مرده اش بود.
شمع خاموش شد و موسیقی هم ساکت. سایه ها در تاریکی گم شدند .او کجاست؟
او هم با سایه ها رفته بود.
لعنت،لعنت،لعنت،لعنت
سایه ها فریبنده اند. آنها ترسناک اند. آنها در تاریکی ،پنهانی خنجر می زنند ، من احمقم .
سایه ها می توانند در آغوش بگیرند یک جسم خسته را .قلب ، جسم و روح را بدرند و زخمانی بر جای بگذارند که هیچ اثری از خون یا خراشیدگی نیست .
سایه ها هم می توانند برقصند و بگویند:دگر نترس. اشک نریز. شرمنده نباش
باید از سایه ها و رقص سایه ها ترسید .سایه ها فریبنده اند...آنها سایه های که بودند؟ او سایه که بود؟