یه درک توی زندگی من وجود داره، من توی اطرافیانم این موضوع رو ب شدت کم دیدم. شاید مامانم رو دیده باشم ک اینجوریه ولی گذر زمان و تجربه ها باعث شده خودم این شکلی شم. اونم اینه ک همیشه اتفاقات برای من مفهوم اینو دارن ک " اشکالی نداره، پیش میاد خب، همیشه قرار نیست همه چی پرفکت باشه، اشکالی نداره اگه این لیوان شکست، اشکالی نداره اگه یادت رفته فلان کارو بکنی، بار بعد حتما یادت میمونه دیگه،" در اصل، اصل موضوع اینه برام که " اگه الان این اتفاق افتاده، باعث میشه تو یاد بگیری ک بار بعد چیکار کنی، یا بار بعد حواست هست و مراقبی ک اتفاق بدتری نیافته" . درک این موضوع برای خیلیا کمه.
اونم از این میاد ک آدما همیشه فکر میکنن ک خودشون بدبخت ترین دو عالمن. من نمیگم باید همیشه اینجوری باشی ک یکی بدتر از منم هستا. نه. من میگم زندگی اونقدری وقت نمیده ک فرصت کنی بشینی غصه بخوری. خب شده ک شده دیگه. میگی چیکار کنم؟!
اولین باری ک باعث شد بخوام ب این موضوع فکر کنم، ولی دقت کنید فقط فکر، نه اینکه بخوام ب افکارم عمل کنم. نه. اولین بار وقتی بود ک ی روز ی لیوان سر راهم بود و پام خورد بهش، برگشتم بلند گفتم کی این لیوان رو گذاشته اینجا؟ با عصبانیت گفتم. خواهرم برگشت گفت هر کس ک گذاشته، چرا ب جای حل مشکل، دنبال کسی ک ب وجودش آورده میگردی.
اینارو برای مشکل های مثل همین مشکل میگم. اون روز اینجوری شدم ک واقعا چرا؟! اینقدر سخت بود ک خم شم و لیوان رو بردارم؟! ب جای اینکه با صدای بلندم باعث ناراحتی و آزار خانواده ام شم؟! میبینید!؟ ابنا ارثیه ی پدری هستااا😂😂😂.
بار دوم وقتی بود ک تصمیم گرفته بودم ب بچه ها دیگه اخم نکنم و نه نگم. اینجوری بودم ک خب من ک مامان باباشون نیستم. چرا بچه ها رو با سخت گیری ها از خودم فراری بدم؟! اشکالی نداره خب اگه اونا تجربه کنن و من مراقبشون باشم.
بار سوم که دیگه کاملا توی این خط رفتم، اون شبی بود ک مشکلات زندگی طناب دار رو برام مهیا کرده بود و منتظر بود برم روی چهارپایه، و ازم بپرسه حرف آخرت چیه؟! چرا دروغ، حرفای آخرم رو هم زدم بهش . شاید ی روزی روم شد ک بیام از اون شبی ک تا روی چهارپایه رد هم رفتم بگم. شاید!.
اون شب برگشتم ب خودم گفتم خب این اتفاق افتاده ک افتاده. آدم ک نکشتی ک. کلی آدم در روز، کلی اتفاقای بدتر تجربه میکنن. تهش چی میشه؟ دعوات میکنن، کتکت میزنن، دیگه بهت اعتماد نمیکنن؟! خب نکنن. مگه همه یادشون میمونه ک چی شده؟! ول کن بابااااا.
صبح اون روز دیگه مهم نبود ک بابام داد میزنه یا با خشم ب مامانمنگاه میکنه. دیگه مهم نبود ک چقدر فشار رومه و دارم روانی میشم. دیگه مهم نبود ک بخاطر استرسم، روتین زندگیم بهم ریخته و پر خوری گرفتم. دیگه مهم نبود ک خوشحال نیستم و افسردگیم بدتر شده. دیگه مهم نبود ک کی، چی میگه. من باید با خودم بهتر میشدم.
ی وقتایی از خودتون بپرسید واقعا ارزش داره ک بابت ی سری مسائل، ک هممون میدونیم تاریک ترین لحظه ی هر شبی، نزدیک روزه. از خودتون بپرسید ارزش داره؟!
باور کنید اتفاقات باید پیش بیان. باید ی چیزی بشه تا بفهمید ک با زندگیتون چیکار کنید. اصلا بنظرم کسی ک تلاطم خاصی تو حداقل برهه ای از زندگیش نداشته، دارایی ای نداره. داره؟!
واقعا نداره. چی داره؟!
اون بزرگ شدنه توی روزگار از ی تلاطم میاد. نمیگم باید حتما فقیر باشید. حتی با پول دَدی، ی جا ک ی چک بخوری، چ از زندگی، چ از همون بابات، دستت میاد چخبره.
ولی از آدمایی ک چک میخورن و بازماحمقن بترسید. واقعا بترسید. این آدما میتونن بشن بدترین مشکل زندگی شما. فوری ازشون دوری کنید.
بنظرم درک آدمای سوشال مدیا از تغییر اشتباهه.
شاید ی شب اگه جملاتم، جمله بندی ای بهتر داشت یا دوست داشتید، از اون درکی ک میشه از تغییر داشت بهتون بگم. با اینکه حس میکنم جالب نیست. این نوشته ها کاملا یهویی هستن.
مثلا الان دارم از خواب میمیرم. چشمام خسته هستن و کاملا ی دفعه ای بخاطر ی موضوع ک با دوستم حرف میزدم، این جمله ها طبقه بندی شدن توی سرم.
شایدم ی روزی از اینجا کوچ کردم و رفتم توی دفتر خودم، با اتود مشکی قشنگم، تصمیم گرفتم همه ی اینارو ثبت کنم. نمیدونم.
دیگه باید بخوابم. خیلی خیلی خوابم میاد. شبتون بخیر. بوس بوس.