همیشه توی زندگیم از خودم میپرسم من نمیدونم چی میخوام اما با این حال توی هر چیزی دارم سرک میکشم. امروز قلم رو به دست گرفتم و تصمیم گرفتم بِکِشَم. راستش هیچوقت ب اندازه ی امروز هیجان زده نبودم. برگه های سفید کاغذ که مثل همه ی برگه های دیگه دچار سرنوشتشون شده بودن و داشتن توسط مداد به سیاهی میرسیدن. شوق اینکه دارم
یچیزی خلق میکنم. ارامشاون لحظه. من میدونم آرزوهام خیلی زیاده و شاید ی روز دیگه با ی چیز دیگه ب همین اندازه خوشحال شدم. اما الان حالم خیلی خوبه. داشتم فکر میکردم همیشه ب همین اندازه از خلق کردن لذت میبردم. چند روز گذشته تصور اینکه چه ایده های برای عکاسی دارم، تصورشون. اصلا نمیدونید چقدر قلبم تند میزد از خوشحالی.