بلوبِری
بلوبِری
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

۷ بهمن ۴۰۳.

کلاس هشتم که بودیم، بچه های ی مدرسه ی دیگه با بچه های مدرسه ی ما قاطی شدن. البته شعبه های مدرسمون متفاوت بود فقط. اون سال تونستیم کلی دوستای جدید پیدا کنیم. کلی اتفاقات تازه توی مدرسمون بیافته. از بین همه ی اون ماجراها، بچه های تازه، آدمای جدید، معلم های جدید، همیشه ی نفر بود ک برام فرق داشت. البته آدمای زیادی بودن ک برام فرق داشتن. ولی یکیشون هنوزم بعد از گذشت چندین سال برام تازگی داره. شاید اسمش رو نباید بگم. شاید خوشش نیاد یا هر چی. نمیدونم باید چی صداش کنم.

اون موقع توی اون سن، خب هممون گوشی داشتیم. راحت ب اینترنت دسترسی داشتیم. اینستاگرام یا اپ های مختلف رو داشتیم. ولی اون شخص نداشت. ن اینکه نتونه، شرایط مالی یا هر چی. نهههه. اتفاقا خانواده ی غنی ای بودن. ولی پدرش بهش گفته تا ۱۸ سالگی به گوشی نیازی نداره. هیچوقت هم هیچکس بهش نميخندید یا مسخره اش نمیکرد ک جرا گوشی نداری. اتفاقا هممون باهاش دوست بودیم و اونم دوستای صمیمی خودشو داشت. ولی همیشه برام جالب بود ک پدرش خیلی جدی تا ۱۸ سالگی براش گوشی نخرید. حتی برام بازم جالب تر این بود ک هر موقع پروژه ای چیزی داشتیم پدر و مادرش با هم بهش کمک میکردن. جفتشون با هم کنارش مینشستن و بهش کمک میکردن. ایده میدادن. ی روز پدرشو دیدم. اقایی با موهایی ک تار های خاکستری یواش یواش داشت خودشو نشون میداد. کفش هایی ک واکس زده شده بود و یک کت خاکستری طور. کاملا به پدرش میومد. پدر بودن، به اون آقا پدر بودن میومد. به اون آقا اینکه قوانین خودشو برای تربیت فرزندش داشته باشه میومد. بهش واقعا میومدااااا. گاهی وقتا فکر میکردم اون آقا هیچوقت جلوی بچه اش رو نگرفت. یعنی همیشه طور رفتار کرده بود ک مکان امن فرندزش بود ک حتی ما ی بار ندیدیم ک دخترش ناراحت باشه از اینکه مثل ما گوشی نداره. خیلی وقتا ک بحث میکنیم نمیتونه توی موضوع حرفی بزنه.

این حرفا خیلی یهویی یادم میان. دلم میخواد اینجا بمونن. بعضی وقتا درون خودمو، بخونم. لذت بخشه.

18 سالگیپدرگوشی
حس میکنم یه پنجره هستم که رو به یه جنگل بارونی باز شدم. نفس های عمیق میکشم. به صداها، بیشتر توجه میکنم. به چهره ها نگاه میکنم. خودم رو در اغوش میگیرم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید