ساعتم زنگ میخوره؛ وقتش رسیده! از جام بلند میشم و تختم رو مرتب میکنم. لباسهایی که از قبل تا کرده بودم رو میپوشم و حاضر میشم. نامهیِ کوتاه و سادهای که برای خانواده نوشته بودم رو از کشو درمیارم و رویِ میزم میذارم. از اتاقم خارج میشم و در اتاق کناریم رو باز میکنم. بهشون نگاه میکنم، شاید برای آخرینبار. همشون به خواب فرو رفتن؛ انگار دارن برایِ فردایِ سختی که در پیش دارن آماده میشن. فکرهایِ زیادی سراغم میاد و خاطرات بسیاری برام مرور میشه. اما نه، برو. در رو به آرومی میبندم و از اتاق فاصله میگیرم. مطمئنم وقتی آخرینبار بهشون نگاه کردم لبخند میزدم. مطمئنم اگه چند ثانیه دیگه تعلل کرده بودم بغضم میشکست و تمام نقشههام رو نابود میکرد.
قدمهام رو شمره و کوتاه برمیدارم، روی پنجه راه میرم و بالاخره خودم رو به آشپزخونه میرسونم. یازده ورق قرصی که از قبل اونجا جاساز کرده بودم رو درمیارم، قوطی کپسولِ خالی که کنارش گذاشته بودم رو برمیدارم و شروع میکنم به مهیا کردن مقدمات. دونهدونه قرصها رو درمیارم و با دقت و آرامش تو قوطی حبسشون میکنم. حواسم هست که بطری آبی که تو یخچال گذاشتم رو فراموش نکنم؛ همون بطری که مامان برام پُرش کرد و بهش گفتم که لازمش دارم. دیگه کاری تو خونه ندارم. به سمت در میرم و قبل از خروج کامل، محیطی که زمان زیادی از زندگی کوتاهم رو توش گذرونده بودم برانداز میکنم. در رو میبندم، کفشام رو میپوشم و از پلهها پایین میام.
تنها کسی که به استقبالم اومده، سرماس. سوز دردناکی که انگار زمانِ زیادی منتظرم بوده و همین حسابی عصبانیش کرده. از مبدأ تا مقصدم راهی نیست و صَرف چند دقیقه کوتاه بهش میرسم. اما هرقدمی که برمیدارم ندایی منو برای بازگشت به عقب ترغیب میکنه. صدایی که تو ذهنم فریاد میزنه که هنوز دیر نشده. سعی میکنم دلایل متعدد و بیشمارم رو براش یادآور بشم؛ تمام نفرتی که به هرچیزی دارم رو بهش بگم و احساس بیتعلقی و بیگانگیم رو براش تعریف کنم. سعی میکنم نذارم این تردید، قدرت گام برداشتن رو از پاهام بگیره. جنگ بزرگی بین انگیزه و غریزه شکل میگیره و همین مسیر رو طولانیتر، و راه رفتن رو برام به سختترین شکنجهای که تا به حال متحمل شدم تبدیل میکنه. با هر سختی که بود بالاخره رسیدم؛ به متروکترین مکانی که در نزدیکیم قرار داشت. مکانی که از قبل درنظر گرفته بودمش و چندباری هم برای احتیاط گذرم رو بهش انداخته بودم. همون مکانی که قرار نیست کسی منو اونجا ببینه، نجاتم بده و پیدام کنه.
وقتی که رسیدم، انگار نبرد درونم هم تموم شده و این ندا شکست خورده بود. انگار خودش هم قانع شده بود، خودش هم فهمیده بود بیفایدهس، خودش هم بهم حق داده بود. رو زمین خاکی و کثیف میشینم و به محیطی که توش قرار دارم نگاه میکنم؛ شهربازی متروک و خاموش. وسیلههایِ بازی هیبت ترسناکی به خودشون گرفتهن و چشمانداز عجیبی روبهرویِ دیدگانم قرار دادن. سرما، سکوت و مکانی که توش قرار دارم باهم همدست شدن که دوباره حسی آشنا رو برام یادآوری کنن. همون حسِ بچگانهیِ بیپناهی و تنهایی. اما من نمیذارم این محیط منو تو خودش غرق کنه، نمیذارم کسی یا چیزی مانع خواستهم بشه، دیگه نمیذارم.
محدودیت زمانی نداشتم و به این نتیجه رسیدم که چند دقیقهای رو صرف مرور کارها و افکارم کنم. به فکرهایی که دارم برای آخرینبار فرصت میدم که عرض اندام کنن و حرفشون رو بزنن. دونهدونه تو دادگاه ذهنم جلو میان و آخرین دفاعیه رو ارائه میدن. اما فقط حرفایِ تکراری رو مرور میکنن؛ از خانواده میگن، از دوستها، از ناشناختگی مرگ، از فقدان، از قضاوتها، از نیستی، از نابودی. این حرفها کفرم رو درمیارن. انگار خودِ ذهنم هم باهام غریبهس؛ انگار حتی اونم منو نمیفهمه. بیخیال این خزعبلات بیاثر میشم و به چیزهایی که دوست داشتم برام اتفاق بیفته ولی نیفتاد فکر میکنم. شاید این حسرتی که قراره در ادامهیِ این افکار بیاد حتی مصممتر از اینی که هستم بکنتم. به این فکر میکنم که ایکاش میتونستم دوباره دوستانم رو تو یه مهمونی دور هم ببینم. به این فکر میکنم که ایکاش میتونستم به مدرسه و خونه بچگیم سر بزنم و با خانوادهم خوشحال باشم. به این فکر میکنم که ایکاش میتونستم برای آخرین بار ببینمش، صداش رو بشنوم، دستاش رو بگیرم، در آغوش بکشم، ببوسمش و ازش خداحافظی کنم. اما هیچکدوم نشد، نمیشه، ممکن نیست. ولی دیگه اهمیتی نداره. قراره بهزودی تمام خاطراتم برام مرور بشه و اونجا میتونم دوباره ملاقاتشون کنم. میتونم درحالیکه هنوز منو دوست دارن ببینمشون و تمام اون احساسات خوب رو بازتجربه کنم.
گوشیم رو درمیارم و از حالت هواپیما خارجش میکنم. بیصبرانه منتظرم که پیامی داشته باشم اما هیچی؛ هیچچیزی تو اونجا برایِ من وجود نداره؛ هیچچیزی تو این زندگی برایِ من وجود نداره. نمیتونم رفتارشون رو با اینکه بهشون نگفتم توجیه کنم. اتفاقاً من بلند و بیپروا فریادش زدم؛ فریادی که بیشتر از اعلام استیصال با صدایی رسا، سیگنالی برای گرفتن کمک بود. اما مثل اینکه جوابش منفی بود. این هم یه دلیل دیگه. همیشه فکر میکردم که بعد از رفتنه که دیگه نمیشه کاری کرد؛ هرچقدر هم داد بزنی و دست و پا، بازم کسی نه تو رو میبینه و نه میشنوه. اما انگار تو خودِ واقعیت هم وضعیت همینه. اتفاقاً خوب شد که کسی چیزی نگفت، نگران نشد، اهمیتی نداد. چرا باید با گرفتن یه پیام دو به شک بشم؟ چرا باید بقیه رو نگران کنم؟ من ترحمشون رو نمیخوام، من عشق واقعی اونا رو طلب دارم. چیزی که هرگزش بهش نرسیدم و شاید هم نباید میرسیدم؛ چون تقدیرم رسیدن به این نقطه بود. قرصها رو از جیبم درمیارم و چند قلپ از آب رو هدر میدم. دلم میخواد بهش زنگ بزنم، ولی بد ساعتیه برایِ این کار. دلم میخواد پیامی با مضمون دوست دارم براش بذارم اما این کار فقط اذیتش میکنه. دلم میخواد میسکال بندازم اما میدونم بعداً این فکر که اگه بیدار بود شاید میتونست کاری کنه از پا درش میاره. شاید هم اصلاً اهمیتی براش نداشته باشه؛ فرضیهای که بیشتر به واقعیت نزدیکه. دوباره کارهایِ بدی که در حقِ بقیه کردم رو دوره میکنم. همشون به شکل واضحی دارن جلوم رژه میرن و برام تکرار میشن. از خودم اینو میپرسم که آیا تمام تلاشم رو برای جبرانشون کردم؟ جوابم مثبته؛ شاید از نظر اونا کافی نبود ولی توانِ من هم همینقدر بود. من خستهم؛ خیلی خسته. بالاخره بیخیال همهچی میشم. گوشی رو به حالت هواپیما برمیگردونم و سیگاری آتش میزنم. قرصها رو از قوطی خارج میکنم و بهشون نگاهی میندازم. چندتاییش از لا به لایِ انگشتام سُر میخورن اما مهم نیست؛ اونقدری زیاد هستن که یکی دوتاشون ارزش گشتن تو این دریایِ تاریکی رو نداشته باشن. اون ندا دوباره تو ذهنم به گوش میرسه، دوباره شروع میکنه به حرف زدن. واقعاً دیگه حوصلهش رو ندارم. قبل از اینکه صدا به فریاد تبدیل بشه تمام قرصها رو بالا میندازم، به سختی قورت میدم و بطری آب رو تو گلوم سرازیر میکنم.
دیگه تموم شد؛ همهچی تموم شد! نمیدونم تو این چند دقیقه کوتاهی که برام مونده باید چیکار کنم. دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم، نمیخوام به کسی زنگ بزنم و راهکاری برای نجات خودم پیدا کنم. دلم میخواد زودتر از همه برایِ خودم مجلس عزا برپا کنم و تا میتونم گریه کنم. اما نمیتونم. من مسخ شدم. مسخ این تاریکی و سکوت و غم. با خودم تکرار میکنم که آروم باش، الان تموم میشه، الان تموم میشه. چند دقیقهای رو با این حالت سپری میکنم و تلاش میکنم با وعده دیدن دوباره اونایی که دوستشون دارم خودم رو دلداری بدم. ولی قرصها و قاتلهای کوچیکم زودتر از چیزی که تصور میکردم کارشون رو شروع کردن. سرم شروع کرده به درد گرفتن، گیج رفتن و چرخیدن. کنترلم رو از دست میدم و رو زمین خاکی و تاریک زیرم پخش میشم. بیصبرانه منتظرم خاطرات زندگیم برام پخش بشه اما خبری ازشون نیست. حتی این هم دروغ بود.
همهچی داره سیاه میشه، قطار شروع به حرکت کرده و آماده رفتن شدم. دارم دراومدن بالهام رو احساس میکنم. دیدم داره تاریک و پلکهام داره بسته میشه. نفسم بالا نمیاد. نمیتونم کاری کنم. نمیتونم حرفی بزنم. تمام زورم رو میزنم که برای آخرینبار چشمهام رو باز کنم و به تابلویِ روبهروم خیره بشم. تابلویی که انگار روش نوشته "خروج".