BoJack
BoJack
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

رفتن

خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. بدون فکر و بدون برنامه قبلی. انگار همین ناگهانی بودنش بود که باعث شد انجامش بدم؛ می‌دونید چی میگم؟ منظورم اینه که اگر می‌خواستم در موردش فکر می‌کنم و تو ترازوی منطق قرارش بدم، هیچوقت عملی نمی‌شد. تازه اگه از این مانع دشوار هم می‌پریدم، بازم احساست و وابستگی جلوم سبز می‌شدن و اجازه رفتن رو ازم سلب می‌کردن. فکر کنم فهمیدید که چه کاری انجام دادم، چون همین‌الان عیناً به زبون آوردمش و نتونستم تا جملات بعدی صبر کنم. آره رفتم، نمی‌دونم به کجا، نمی‌دونم چرا و حتی نمی‌دونم چجوری اتفاق افتاد. ولی بالاخره انجامش دادم؛ کاری که خیلی‌وقت بود با فکر بهش خودم رو آروم می‌کردم. هیچ چیزی غیر از لباس تنم همراهم نیست. حتی پول کافی هم ندارم. گوشیم رو هم از قصد تو خونه جا گذاشتم؛ فکر کنم بدونید چرا. نه؟ اشکالی نداره، بهتون میگم. چون می‌ترسم، می‌ترسم که وسوسه بشم، برای زنگ زدن، برای پیام دادن، برای مطلع شدن از نگرانی بقیه و برای ترسیدن از برگشتن.
الان تو ماشین نشستم و نمی‌دونم کجام. از راننده چیزی نمی‌پرسم و خوشبختانه اون هم ابداً حرفی نمی‌زنه. پشت ماشین دراز می‌کشم. چشمام رو می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. تیرهای چراغ برقی رو می‌بینم که به سرعت از جلوم عبور می‌کنن. مدام پیچ می‌خوریم و من تو جام جابه‌جا می‌شم، ولی نگاهم رو ثابت نگه می‌دارم. به بیرون خیره می‌شم، به آسمون. به آسمونی که کم‌کم داره خودش رو برای میزبانی از خورشید آماده می‌کنه. سعی می‌کنم به مغزم اجازه فکر کردن ندم و یک‌بار هم که شده، جلوش بایستم. دوست ندارم حتی به ناکجایی که دارم می‌رم فکر کنم، به آینده‌ای که نمی‌دونم چیه و به منی که چجوری قراره زنده بمونم. نمی‌دونم و در شلوغی این افکار، احساس آرامش عجیبی دارم. میون این همه صدا، سکوت عجیبی گوش‌هام رو محفوظ نگه داشته. احساس می‌کنم برای اولین‌بار تو زندگیم دارم کاری رو انجام می‌دم که باید از مدت‌ها پیش می‌کردم. می‌دونی، خیلی خسته‌م. از همه‌چیز. نمی‌دونم این «همه‌چی» رو چجوری برات توصیف کنم که همه‌یِ اون چیزهایی که آزارم می‌ده رو در بربگیره. نمی‌دونم اما سعیم رو می‌کنم. از شهر شروع می‌کنم؛ از همه‌چیش، از مترو، از آدم‌های داخلش، از اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها. از بیلبوردها، چراغ‌های نئونی هتل‌ها و بنرهای زشت مغازه‌ها. از آسفالت‌‌های خراب، از ترافیک اتوبان‌ها، از جدول خیابون‌ها، از آشغال‌های کف زمین و از اسم کوچه‌ها. از ساختمون‌های بدقواره، از معماری بد خونه‌ها و از برج‌های بلند. از کافه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، موزه‌ها و تالارها. از آدم‌هایی که انگار مسخ شدن و صدایی نمی‌شنون خسته‌م.
از آدم‌ها خسته‌م؛ از آدم‌هایی که خودشون رو به چیزی مشغول کردن و دلشون رو به چیزی دیگر خوش. از آدم‌هایی که انگار نابینان خسته‌م. از شنیدن صداشون و خنده‌هاشون خسته‌م. از اونایی هم که منو می‌شناسن یا تظاهر به شناخت هم می‌کنن خسته‌م. از اینکه منو می‌بینن ولی صدام رو نمی‌شنون.
الان که دارم برای تو اینا رو بیان می‌کنم و تو ذهنم مرورشون، از تصمیمی که گرفتم راضی‌تر می‌شم. اما وحشت ناشناخته‌ای هم درونم وجود داره که اگه قدری بهش فرصت بدم، مطمئنم اونقدری سینه‌م رو سنگین می‌کنه که دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. راستش رو بخوای، می‌خوام از خودم فرار کنم. از جسمم جدا بشم و همراه با روحم به پرواز دربیام. اما می‌دونم که قرار نیست همچین اتفاقی بیفته؛ من در این کالبد حبس شدم و قراره داخلش هم دفن بشم. گاهی‌اوقات احساس می‌کنم که همه‌چیز تقصیر بدنمه؛ انگار فریادهای روحم رو به بیرون منتقل نمی‌کنه، انگار‌ حرفام رو جور دیگه‌ای ترجمه می‌کنه و چیزهایی که می‌بینه رو شکل دیگه‌ای برام تصویر. نمی‌دونم. کم‌کم داره هوا روشن می‌شه؛ دوست ندارم طلوع رو ببین و می‌خوام همچنان تو این تاریکی، پنهان بمونم.
از اون حالت خوابیده درمیام، می‌شینم و سرم رو به شیشه تکیه می‌دم. اینطوری می‌تونم بهتر ببینم و تکون‌های ماشین هم می‌تونن نوازش یک دست رو برام تداعی کنن. به مامان فکر می‌کنم، به خانواده، به دوستام و به معشوقم. به اینکه چجوری قراره با فقدان من کنار بیان. به این فکر می‌کنم که چجوری قراره به این سوال که چی اتفاقی افتاد، من کجا رفتم و چه بلایی سرم اومد پاسخ بدن. می‌دونم که این ناپدید شدن ناگهانی، براشون اونقدر پرسش ایجاد می‌کنه که شاید تا آخر عمر، تا زمانی که دوستم داشته باشن، مغز و روحشون رو تجزیه خواهد کرد. می‌دونم عذاب وجدان ناشی از اینکه تمام تلاششون رو نکردن، کابوسی براشون بشه که شاید هرگز نتونن ازش بیدار بشن. می‌دونم چقدر بی‌رحمانه‌س و می‌دونم حرفی هم که قراره در ادامه بزنم خودخواهانه، ولی خواستم دیگه تو قید و بند چیزی نباشم، با خودم تنها باشم و رهایی رو تجربه کنم. می‌دونم کلماتی که به‌کار می‌برم برای بیان و توجیه کاری که کردم کافی نیستن اما امیدوارم که بتونی درکم کنی. جاده پیج می‌خوره و درخت‌ها نمایان می‌شن. درخت‌های تنهایی که انگار کسی اونا رو هم به یاد نمیاره؛ فقط لحظه‌ای مقابل دیدگان آدم‌ها ظاهر می‌شن و در بهترین حالت، نقش کوچیکی در یه تصویر بزرگ‌تر ایفا می‌کنن و جنگلی رو می‌سازن که از نگاه دیگران زیباست. تو این لحظه‌ها انگار می‌تونم صداشون رو بشنوم؛ صدای درخت‌ها، صدای جاده و صدای زباله‌هایی که کنار مسیر به حال خودشون رها شدن. انگار اونا تنهایی من رو درک کردن و همین درد مشترک باعث شده که منو محرم خوبی ببین و زبان باز کنن. جاده ادامه‌داره، نمی‌دونم تا کجا ولی انگار این مسیر قرار نیست به مقصدی ختم بشه و این، همون چیزیه که من می‌خوام. وارد تونل شدیم و تاریکی بر همه‌چیز غلبه کرد. این تاریکی برام از هر نوری آشکارتره. من توش بزرگ شدم و تمام زندگیم رو زیر سایه اون گذروندم. خیلی خوب می‌شناسمش و می‌دونم که اونم همین حس رو داره. دلم می‌خواد جایی برم که غیر از صدای خودم چیزی نشونم، دلم می‌خواد سفرم به مقصدی ختم بشه که هیچ آیینه‌ای توش وجود نداشته باشه. می‌خوام برم و هیچ‌وقت نرسم. دارم به انتهایی فرار می‌کنم که همه‌ی عمرم رو در حال دویدن از ترس اون بودم. اما الان ازش می‌خوام که منو دوباره بپذیره، منو ببلعه و منو در آغوش بکشه.
خودم رو به این دلخوش می‌کنم که قراره یه شروع جدید داشته باشم و قبل از مردنم، یک‌بار دیگه متولد بشم. ولی این بار فقط من باشم و من. این‌بار قراره تو دنیایی زندگی کنم که یک نفر جمعیت داره. به جهانی پناه ببرم که از آزار هر فرد دیگه‌ای در امانه.
داریم از تونل خارج می‌شیم، هوای تازه‌ای رو دارم نفس می‌کشم اما ناگهان نور ترسناکی می‌بینم که امیدوارم منو در خودش غرق کنه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید