ویرگول
ورودثبت نام
آقا اشکان
آقا اشکان
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان بدون اسم

مقدمه
اولین تجربه داستان نویسی من هست در نظر دارم در چند قسمت کوتاه این داستانی که در ذهنم هست رو بنویسم و فضا سازی ها ذهنیمم توش میگم و ادامه بدم شما هم میتونید ایده بدید و در نوشتن این داستان کمکم کنید حتی اگرم حال نکردید بگید بهم چون مهمه واسم، مرسی اه! راستی قالب داستان کوتاهه شایدم فیلم نامه و شایدم هیچ کدوم! و از هیچ سبک نوشتاری و داستان نویسی پیروی نمیکنه چون اصن نمیدونم چی هستن اونا! :))

در ضمن هنوز اسم نداره داستان!

بریم سراغ داستان:

ایستگاه مترو - عصر - داخلی

در ایستگاه متروی خلوت در قسمت صندلی های کنار خط یک مرد (پیمان) نشسته و درحال بازی با گوشی خودشه. قطار میرسه و چند نفر پیاده میشن و دوباره قطار حرکت میکنه ولی پیمان سوار نمیشه.

در همین حین یک مرد (حسام) دیگر کنار او میشیند و میگوید:

حسام: کجاس؟

پیمان: همین اطراف

حسام: خب بریم

از ایستگاه مترو خارج می شوند. باروم ریز درحال باریدن هست و هوا یکم سرد پیمان یک سیگار روشن میکند و در حین پیاده راه رفتن شروع به کشیدن میکند و در طول مسیر مکالمه می کنند:

حسام: چرا زودتر بهم خبر ندادی؟

پیمان: چه فرقی میکنه امروز یا هفته پیش!

حسام: یک هفتس از این ماجرا میگذره ولی تو تازه داری به من میگی!

در همین حین گوشی پیمان زنگ میخورد:

پیمان: ببند ببینم چی میگه!

پیمان در حال صحبت با گوشی: اره باهمیم! .... داریم میایم .... خب .... باشه ! ... خدافظیییی! (تلفن را قطع میکند)

وارد کوچه ای باریک با خانه ها قدیمی میشن و جلوی یک خانه که درب قدیمی دارد می ایستند.

پیمان: رسیدیم همینجاس

حسام: عجب کوچه ای تنگیه! واقعا تنگه ها ادا تنگارو دار نمیاره! هههه

پیمان: هه هه هه!(با مدل مسخره کردن) حواستو جمع کن مثه دفعه قبل حواست نره سمت لعبتک‌ها برنامه مثه همیشس میریم تو کارو انجام میدیم میایم بیرون

حسام: خب بابا توام واسه من ادای رئیسارو درمیاره بریم تو بابا یخ کردیم.

پیمان بصورت رمزی در را میکوبد به نشانه علامت. صدای یک زن از آیفون شنیده میشه.

صدای زن: سرتونو بگیرین بالا ببینم

پیمان و حسام سرشونو میگیرن بالا و به دوربین مداربسته کوچکی که بالا در نصب شده نگاه میکنن و در را برایشان باز باز میکند.

پیمان به حسام نگاه میکند و میگوید:

پیمان: بررو بریم فقط جون ماردت نر.ینی تو کار

حسام: خب بابا کچل!

در را پیمان باز میکند و وارد می شوند.

ادامه داستان در روزهای آینده می نویسم شما هم اگر نظری دارید با کامنت بزارید یا منو با آیدی @amirh_smt در تلگرام میتونید پیدا کنید و پیام بدید.



داستانکتابشخصی
بدنبال فهمیدن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید