وقتی کوچک بودم نیازی نمیدیدم که با دیگران حرف بزنم. به مادرم میگفتم برایم کتاب بخرد و خودم را در هر جا با آنها سرگرم میکردم.
یادم است موقعی را که دبستانی بودم و هیچ دوستی نداشتم. هیچوقت علاقه ای برای ارتباط گرفتن با افراد نشان نمیدادم و همیشه با یک مشت کتاب های جور وا جور و رنگارنگ خودم رو سرگرم میکردم. شاید اشکال از من نبود. شاید مشکل از اطرافیانم بود که ترجیح میدادم رو به کتاب بیاورم. آنها افکارِ بچگانه ای داشتند، عاشقِ عروسک بازی بودن. و من با خود میگفتم: چه مسخره!
اما حالا که بزرگ تر شده ام کمتر میرم سراغِ کتابام. نمیدونم از کِی بود که آدما برام جالب شدند و ترجیح دادم بجای نگاه کردن به کلماتِ قطار وارِ پشت سر هم به آدم ها نگاه کنم.
تصمیم گرفتم باهاشون ارتباط برقرار کنم ولی... شاید مسخره باشه ولی بلد نبودم. کسی یادم نداده بود که در مواجه با آدم ها چه رفتاری باید داشته باشم و چه کلماتی را پشت سر هم ردیف کنم. انگاری که آدما ها را موجوداتی بیگانه و جدای از خود میپنداشتم.
اما بالاخره توانستم! هر چند کم، ولی با اونها ارتباط برقرار کنم. انگار که بالاخره بعد از کلی جستجو توانسته بودم فرکانس های رادیویی ام را کشف کنم. و این برایم تازگی داشت.
اما دردناک هم بود. هرچه بیشتر پیچ و خمِ دنیای آدم ها را پیدا میکردم، بیشتر کتاب هایم را فراموش میکردم. و اکنون حس میکنم که خود را لا به لای صفحه های کتاب های کودکی ام جا گذاشته ام.
هیچوقت اولین باری را که توسط چند آدم، ارزشمند پنداشته شدم فراموشم نمیشود. احساسِ جالبی به من دست داد. اون لحظه اینشکلی بودم که من؟ مطمئنید؟ کس دیگه ای منظورتان نیست؟ و پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم پشت سرم کسی هست یا نه، ولی نبود. آنجا احساس خوشحالی کردم. احساس کردم که آنها واقعا مرا میبینند، نه ظواهرِ موجود را. تا قبل از آن کسی مرا نمیدید. من همیشه آن آدمِ کم حرفی که کنارِ پنجره مینشست بودم. همه، آن کتاب های در دستم را میدیدند و با خودشون میگفتن "این ازون بچه مثبت هاست که سرش توی اون کتابای مزخرفشه. واقعا حال بهم زنه" این یکی ازون جملاتِ رو مخی بود که من بعضاً میشنیدم.
اما حالا دیگر کسی کتابی دستم نمیبیند که بخواهد به خود زحمتِ قضاوت دهد. من خیلی وقت است که دیگر نمی توانم درست و حسابی کتاب بخوانم. تعادلِ بینِ ارتباط با دنیای آدم ها و کتاب ها برایم بر هم خورده است. مدام بین این جهان و آن در نوسانم.
آدم ها جالب هستن. هر کدام با دیگری فرق دارند و هر کدام داستان های منحصر به فرد خود را دارند. من دلم میخواهد بجای کتاب ها آدم ها را مطالعه کنم و همین موضوع مرا از دنیای کاغذی ای که ساخته بودم، غافل کرد.
آدم ها مثلِ یک موسیقیِ بی کلامِ ملایم میمانند. مثل صدای موج های دریا. شاید به همین دلیل است که اغلب کم حرف میزنم و ترجیح میدهم به نظاره ی آن ها بنشینم.
در جمعِ دوستانم اینشکلی ام که اولش غرقِ صحبت میشوم و یک آن به خود می آیم و میبینم که... آنها شادند! و این مرا خوشحال میکند. در چشمانم برقی نمایان میشود؛ و من در سکوت به آنها نگاه میکنم. وقتی که شاد هستند زیبا تر میشوند. مخصوصا چشم هایشان! انگار که پر رنگ تر میشوند.
یاد گرفته ام، که همانگونه که هستم خودم را دوست بدارم. و من یک آدم غیر اجتماعی هستم. و خودم را به خاطرش سرزنش نمیکنم. اتفاقا خیلی هم خوب است. اینطوری دیگران سعی نمیکنند به بهانه ی اینکه ازت خوششان آمده سر از کارهایت در بیاورند. اینطوری دیگر مجبور نیستی از این چیز و آن چیز صحبت کنی و دیگر نمیخواهد برای یک بارَکی ناپدید شدند عذر و بهانه بتراشی؛ چون دیگر بودنی نیست که صحبت از نبود به میان آید. اینگونه هر وقت به دنیای آدم ها نگاه میکنی میتوانی بنشینی گوشه ای بهرِ تماشا،_مثلِ آنکه آمده باشی سینمای رایگان_ و آن وسط ها هم پف فیلت را بخوری و لذت ببری.
پ.ن: واو چقد کتابی صحبت کردم.ایول. اینشکلی نوشتن برام باحاله. احساسِ خفن بودن بهم دست میده یجورایی. و خودم را میتونم اینشکلی، یکی ازون نویسنده های کت و شلواری که اگه با ذره بین هم بیوفتی به جونِ لباسشون، یه چروک پیدا نمیکنی، تصور کنم.(ترجیحاً کت و شلوارش قهوه ای باشه. قهوه ای دوست دارم)
پ.ن ۲: "پ.ن" نوشتن هم باحاله. تا حالا دقت نکرده بودم.
پ.ن ۳: "پ.ن" یعنی پی نوشت