4:45 a.m
+هِی سلام چطوری؟
نگاهم می کند و هیچ نمی گوید...
+نمیخوای جواب بدی؟
باز هم فقط نگاه میکند...
+خِیله خب، اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.
باز هم فقط در چشمانم زل میزند و هیچ نمی گوید...
بلند میشوم و خود را از پنجره به بیرون پرت میکنم.
4:45 a.m
+هِی سلام چطوری؟
پشت میز نشسته است و با گوشی اش وَر میرود...
+نمیخوای جواب بدی؟
وجودم را به روی خودش نمی آورد و بی تفاوت به کارش ادامه میدهد...
+خیله خب؛ اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.
و باز هم جوابی از سویش نمیآید...
بلند میشوم و خود را از پنجره به بیرون پرت میکنم.
4:45 a.m
+هِی سلام چطوری ؟
آهی میکشد و بلند میشود...
+نمیخوای جواب بدی؟
به سمت جعبه ای در گوشه ی اتاق میرود و آن را باز می کند...
+خیله خب، اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.
درِ جعبه را میبندد و به سمتم میآید...
_امیدوارم کارساز باشه.
چاقو را در گلویم فرو میکند...
+مم...نون!
به سمت پنجره میرود و خود را از پنجره به بیرون پرت میکند.
4:46 a.m
از خواب میپرم.
پ.ن: این نوشته تقریبا مال یکسال پیشه.
پ.ن۲: اون قبلنا داستانِ جنایی و ترسناک زیاد مینوشتم(مِن جمله همینی که مشاهده میکنید) اما الان چند وقته دست به نوشتنِ هر داستانی میزنم عاشقانه از آب در میاد :/ امیدوارم بزودی حس جنایی نوشتنم برگرده.