ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

افکارِ خون آلود

4:45 a.m

+هِی سلام چطوری؟

نگاهم می کند و هیچ نمی گوید...

+نمیخوای جواب بدی؟

باز هم فقط نگاه میکند...

+خِیله خب، اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.

باز هم فقط در چشمانم زل می‌زند و هیچ نمی گوید...

بلند میشوم و خود را از پنجره به بیرون پرت میکنم.

4:45 a.m

+هِی سلام چطوری؟

پشت میز نشسته است و با گوشی اش وَر می‌رود...

+نمی‌خوای جواب بدی؟

وجودم را به روی خودش نمی آورد و بی تفاوت به کارش ادامه می‌دهد...

+خیله خب؛ اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.

و باز هم جوابی از سویش نمی‌آید...

بلند می‌شوم و خود را از پنجره به بیرون پرت می‌کنم.

4:45 a.m

+هِی سلام چطوری ؟

آهی می‌کشد و بلند می‌شود...

+نمی‌خوای جواب بدی؟

به سمت جعبه ای در گوشه ی اتاق می‌رود و آن را باز می کند...

+خیله خب، اگه دوست نداری با من حرف بزنی من میرم.

درِ جعبه را می‌بندد و به سمتم می‌آید...

_امیدوارم کارساز باشه.

چاقو را در گلویم فرو می‌کند...

+مم...نون!

به سمت پنجره می‌رود و خود را از پنجره به بیرون پرت می‌کند.

4:46 a.m

از خواب میپرم.


پ.ن: این نوشته تقریبا مال یکسال پیشه.

پ.ن۲: اون قبلنا داستانِ جنایی و ترسناک زیاد می‌نوشتم(مِن جمله همینی که مشاهده میکنید) اما الان چند وقته دست به نوشتنِ هر داستانی میزنم عاشقانه از آب در میاد :/ امیدوارم بزودی حس جنایی نوشتنم برگرده.





نویسندگیکابوسچاقوخون
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید