ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اولین برخورد دو تا آدم غمگین

غرق میشوم در مردابی از تنهایی.
هرچه بیشتر دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم.
خاطراتم را مرور میکنم. سعی میکنم خاطره ی خوبی پیدا کنم ولی انگار مغزم بهم پوزخند میزند و میگوید نگرد نیست.
چشم هایم را میبندم. دیگر هیچی مهم نیست. نه هدفی و نه دلخوشی کوچکی...هیچی.
پوچ و تهی میشوم. هر لحظه بیشتر فرو میروم.
ولی دستی به سمتم دراز میشود و بالا میکشد مرا.
دستش را پس میزنم. از اعتماد به آدم ها و بلافاصله خرد شدن پس از آن خسته شدم.
دستم را میگیرد و میگوید:«به نظرم تو هم از تنهایی خسته شدی، ولی هنوز زوده که تمومش کنی!»
لبخندی تلخ میزند. درون چشم هایش آدمی شکسته زندگی میکند، میتوانم او را ببینم.
به او اعتماد میکنم؛ زیرا او نیز مثل من است.


تنهاییمردابغرق شدنچشم هایش
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید