آسمان خالی بود. خبری از توده های مارشمالوییِ سفید نبود. خبری از پرنده های مختلفِ آوازه خوان یا نخوان هم نبود. حتی از هواپیما های دور که از روی زمین اندازشون از پاککن هم کوچیک تر بود هم نبود.
فقط آبیِ خالی!
لابد کلاغا رفتن مرخصی. چون همیشه هر اتفاقی می افتاد میگفتن کلاغا خبرشو آوردن. شاید الان کلاغا رفتن مرخصی که تو آسمون خبری نیست. کلاغا خبرشو نیوردن.
از کنار باغچه ی همسایمون رد میشم. گل های شب بو دیگه بهم لبخند نمیزنن. سیاه و سفید شدن. دیگه خبری از رنگ های رنگین کمونی شون نیست. همشون با رنگ خداحافظی کردن. همین روزاست که قراره خسته بشن و با من و همسایمون و دنیا هم خداحافظی کنن.
ای کاش میشد گلا رو هم مثل انسانا خاک کرد. اما جسد اونارو میزارن روی قبر انسانا. جسد روی جسد. دیوونه ایم ما؟ مرده رو به مرده ها میدیم؟ البته خب زیاد هم جای تعجب نداره. چون دوتاشون مردن.
حالا چه روی هم چه کنار هم. فرقی هم داره؟ فک نکنم
_ساعت چنده؟
ساعت جیبیم رو در میارم تا ببینم عقربه ی ساعت تا کجا دویده؛ اما وقتی بازش میکنم نگاهم محوِ عکسِ درونِ ساعت میشه. دو قاب مقابلِ چشمانم بود. یکی شان عمرم را برده بود و دیگری دقایقِ عمرم را نام گذاری میکرد.
عمر! عجب واژه ی غریبی. خیلی وقت است که دیگر عمر نمیکنم. دیگر روحی در کالبدم نیست. دیگر زندگانی معنایش را برایم از دست داده. دیگر... دیگر چیزی برایم نمانده. همه اش را کسی دزدید و رفت.
_آقا چیزی شده؟ قرار بود ساعت رو بهم بگید اما الان خیلی وقته زل زدید به ساعتتون و هیچی نمیگید. بالاخره میگید ساعت چنده یا از یکی دیگه بپرسم؟
+ساعت ۱۱:۳۸ دقیقه ست.
_مطمئنید؟ ولی من یک ساعت پیش که از خونه زدم بیرون ساعت ۵ بود. شاید ساعتتون خرابه.
+ساعت همیشه ۱۱:۳۸ دقیقه ست.
و آرام با خود زمزمه میکند: یک دقیقه قبل از اینکه بره. اینجوری حس میکنم همیشه هست.
عابرِ مقابلش چند ثانیه به صورتِ بی روح او نگاه میکند و یک ″ملت دیوانه شدند″ی میگوید و میرود.
و او می ماند و ساعتی که قرار است برای همیشه ۱۱:۳۸ دقیقه بماند و دقایقی که هم می گذرند و هم نمی گذرند.