خسته ام از هرکس و هرچیزی
و خسته ام از این زندگی
که در آخر می رسد به پایان روزی
کس نمی داند آن روز کجاست و چه روزیست
خسته ام از این چرخ گردانِ فلک
که هر دم می چرخد و دارد هزار دوز و کلک
و ناپایدار است به قدر دانه های نمک
کس نمی فهمد این نوای غم انگیزم را
زندگی کور و پیرم کرده است
خسته و زار و علیلم کرده است
و از هرچه امید بود، خالی ام کرده است
کس نخواهد فهمید بدان عمر درازش که این تن چه کشید