ویرگول
ورودثبت نام
ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خزعبلات یک ذهنِ آشفته

خسته ام از هرکس و هرچیزی

و خسته ام از این زندگی

که در آخر می رسد به پایان روزی

کس نمی داند آن روز کجاست و چه روزیست

خسته ام از این چرخ گردانِ فلک

که هر دم می چرخد و دارد هزار دوز و کلک

و ناپایدار است به قدر دانه های نمک

کس نمی فهمد این نوای غم انگیزم را

زندگی کور و پیرم کرده است

خسته و زار و علیلم کرده است

و از هرچه امید بود، خالی ام کرده است

کس نخواهد فهمید بدان عمر درازش که این تن چه کشید


خسته امزندگی غم باروصف حال این روزای شاعرزندگی تلخهغم
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید