در کوچه پس کوچه های خیابانِ خیال قدم میزنم.
همانجایی که مصالح ساختمان هایش از کریستال خالص است و محصولات درختان شان از ناب ترین بستنی ها و لواشک ها.
همانجایی که کسی زحمت باز و بسته کردن در خانه اش را به خودش نمی دهد، زیرا موجودیت چیزی به اسم دزد هنوز به اثبات نرسیده است.
آنجا که در مدرسه هایشان بجای تاریخ و هندسه، شاد زیستن و از خود گذشتگی را تدریس می کنند.
آنجایی که مردمانشان ناامیدی، دروغ و تنفر را بیماری خطرناکی می پندارند و از آن ها دوری می جویند.
هروقت از دنیا و مشغله هایش خسته می شوم سری به این شهر می زنم و با مردمانش به گفتگو می پردازم.
افسوس که نمیتوانم برای همیشه در آنجا گم شوم.