از جاده ی رویایی اش عبور میکرد...
در دو طرف جاده گل های رز سفید و قرمز خودنمایی میکردند.
عطر گل ها همه جا را فرا گرفته بود.
بُلبُلان چهچهه میزدند و قناری ها آواز سر میدادند.
جاده به یک پل شیشه ایِ شفاف می رسید. پلی که به نظر می رسید همتایش در هیچ کجای جهان یافت نخواهد شد.
همانطور که سَبُک بالانه بر سر پل قدم برمیداشت... صدایی شنید.
به زیر پایش نگاه کرد،جایی که شیشه در حال ترک برداشتن بود.
ترک های شیشه وسیع تر شد... و پل زیر پایش درهم شکست.
همانگونه که در حال سقوط بود با خودش زمزمه میکرد: دویست و هجدهمین سقوط...
به سرعت جمعیت را پس میزد.
از میان آدم ها به صورت زیگزاگی رد میشد و سعی میکرد نگذارد تعقیب کننده ای دستش بهش برسد. مجسمه ی بزرگِ میدان را که با رز های سفید و قرمز گل کاری شده بود را دور زد و وارد ساختمان شد.
به در آسانسور رسید و بعد چندین دفعه زدنِ دکمه و باز نشدنِ آن، قیدش را زد و از پله ها استفاده کرد.
تمام قدرتش را در پاهایش جمع کرده بود و پله ها را دوتا یکی میکرد تا سریع تر به آخرین طبقه برسد.
بالاخره خودش را به پشت بام و لبه ی پرتگاه آن رساند. نگاهی به درب پشت بوم و نگاهی به زیر پایش انداخت. تصمیمش را گرفته بود.
مامورین رسیدند... حال صدای فریاد آنها تنها زمزمه ای مات بود. دیگر دیر شده بود.
همانگونه که در حال سقوط بود با خود زمزمه میکرد: دویست و نوزدهمین سقوط...