ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

هیچ برای هیچ؛

بهار بود...

پروانه ی تازه متولد شده، بر دشت پرواز می‌کرد. دشتی پر از گل های رنگارنگ و زیبا؛ اما تنها گلی که توجه او را جلب کرد غنچه ای کوچک بود. غنچه ای که اگر هر کس آن را میدید میفهمید که حالا حالا ها قرار نیست شکوفه بدهد.

اما پروانه این را نمی‌دانست. او بر روی غنچه نشست و او را نگاه کرد. دورَش گشت و برایش سرودِ زندگی سر داد و او را به شکوفه دادن تشویق کرد.

پروانه های دیگر او را مورد تمسخر قرار میدادند که از بین آن همه گلِ زیبا، او عاشقِ غنچه شده بود. اما پروانه اهمیت نمی‌داد.

روز اولِ عمرِ پروانه گذشت. روز دوم عمر پروانه گذشت. روز سوم عمر پروانه هم در شُرُفِ تمام شدن بود. او می‌دانست که غنچه دیگر برایش شکوفه نخواهد داد. می‌دانست اما ماند. ماند و تا لحظاتِ آخرش نغمه ی دلتنگی سر داد.

و پروانه مُرد..

و غنچه هیچ وقت نخواهد فهمید که روزی یک پروانه تمامِ عمرش در انتظار شکوفه دادنِ او بوده است...

خودم خوشم نیومد از متنی که نوشتم. صرفا چون حوصلم سر رفته بود نوشتمش
خودم خوشم نیومد از متنی که نوشتم. صرفا چون حوصلم سر رفته بود نوشتمش



پروانه ی بیچارهغنچه چرا شکوفه ندادی؟ای کاش وقتی غنچه شکوفه داد پروانه رو یادش باشهپروانهغنچه
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید