ساد
ساد
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یک حقیقتِ لعنتی..!

آسمان در برابر چشمانم تیره و تار میشود.

به من بگویید این یک کابوس است.

به سنگِ کنار جاده تکیه داده و به ماشین زل زده ام.

به ماشینِ چپ شده و تنها سرنشینِ بی جانِ آن، به زندگی ای که سیاه شده، به خانواده ای که از هم پاشیده شده و خون های کف جاده ریخته شده.

چشمانم را می بندم و بغضِ گلویم را قورت میدهم.

لعنت می فرستم به این بختِ سیاهِ لعنتی، به این چرخِ گردونِ فلک، به این بی معرفتیِ روزگار و لعنت به خودم که زنده ماندم.

تصور زندگی بدون دخترم برایم غیر ممکن است.

نمی خواهم باور کنم که دیگر بابا بابا گفتن هایش را نمی شنوم.

نمی خواهم باور کنم که دیگر ذوق کردن های کودکانه اش را نمی بینم.

نمی خواهم باور کنم که او مُرده.

بدون او نمی توانم و نمی خواهم این زندگی را...

دستِ شکسته ام را با دردِ فراوانی تکان میدهم و با زحمت اسلحه ام را از درونِ جیبم بیرون می آورم و به سمت شقیقه ام نشانه می روم و ماشه را می چکانم...

بدرود زندگیِ نکبت بارِ من!

اسم این گل سوسن عنکبوتی قرمز است و به هیگانبانا معروفه و هر کس این رو توی اوپینگ انیمه دید معناش اینه که قراره یه اتفاق وحشتناک بیوفته، هر اوتاکو ای این گل رو توی انیمه ی توکیو غول دیده.
اسم این گل سوسن عنکبوتی قرمز است و به هیگانبانا معروفه و هر کس این رو توی اوپینگ انیمه دید معناش اینه که قراره یه اتفاق وحشتناک بیوفته، هر اوتاکو ای این گل رو توی انیمه ی توکیو غول دیده.







بدرودتصادفخودکشی
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید