آسمان در برابر چشمانم تیره و تار میشود.
به من بگویید این یک کابوس است.
به سنگِ کنار جاده تکیه داده و به ماشین زل زده ام.
به ماشینِ چپ شده و تنها سرنشینِ بی جانِ آن، به زندگی ای که سیاه شده، به خانواده ای که از هم پاشیده شده و خون های کف جاده ریخته شده.
چشمانم را می بندم و بغضِ گلویم را قورت میدهم.
لعنت می فرستم به این بختِ سیاهِ لعنتی، به این چرخِ گردونِ فلک، به این بی معرفتیِ روزگار و لعنت به خودم که زنده ماندم.
تصور زندگی بدون دخترم برایم غیر ممکن است.
نمی خواهم باور کنم که دیگر بابا بابا گفتن هایش را نمی شنوم.
نمی خواهم باور کنم که دیگر ذوق کردن های کودکانه اش را نمی بینم.
نمی خواهم باور کنم که او مُرده.
بدون او نمی توانم و نمی خواهم این زندگی را...
دستِ شکسته ام را با دردِ فراوانی تکان میدهم و با زحمت اسلحه ام را از درونِ جیبم بیرون می آورم و به سمت شقیقه ام نشانه می روم و ماشه را می چکانم...
بدرود زندگیِ نکبت بارِ من!