شوپنهاور زندگی را یک بدبیاری تمام عیار می دانست؛
–«می توانیم زندگی خود را رویدادی بدانیم که به طرزی بیفایده و ناراحت کننده، خواب سعادتمندانه نیستی را بر هم می زند.»
–«وجود بشر باید نوعی اشتباه باشد.»
-او عقیده داشت”امکان نداشته این جهان کار موجودی رحیم بوده باشد، بلکه کار شیطانی بوده که موجودات را آفریده تا از مشاهده رنج های آنان لذت ببرد.”
آرتور شوپنهاور به فلسفه روی آورد زیرا از دیدِ او، زندگی کسب و کاری اندوهناک است که باید آن را صرف تأمل درباره خودش کرد.او تنهایی را بسیار می پسندید و در اثر شاهکارش،”جهان ب مثابه اراده و بازنمود” دلیل نداشتن دوستان زیاد را اینگونه توضیح می دهد:«نابغه به ندرت می تواند خوش مشرب و معاشرتی باشد، زیرا کدام یک از مکالمات دونفره ممکن است واقعا به اندازه تک گویی های خودش هوشمندانه و جالب باشد؟»
او از زنان دوری می جست؛ زیرا زندگی را آن قدر کوتاه، نامعلوم و زودگذر می دید که در نظر او ارزش آن را ندارد که خود را با تقلای زیاد در آن به دردسر بیندازد.
هرچند شهرت ناشی از چاپ مجدد کتابش و به دنبال آن افزایش توجه زنان به او، دیدگاهش درباره زنها را ملایم تر نمود.او به جای این که آنها را «مناسب پرستاری و معلمِ ابتدایی ترین دوران کودکی ما» بداند، «درست به این علت که خودشان کودک مآب، احمق و کوته بین و در یک کلام، در سراسر زندگی خود کودکانی بزرگ هستند» آن ها را قادر به فداکاری و کسب بصیرت می داند.
همچنین او در خصوص مورد توجه بودن گفت؛ «بزرگ ترین لذت ما این است که ما را ستایش کنند؛ولی ستایندگان حتی اگر انگیزه ای برای این کار داشته باشند، چندان مایل نیستند که ستایش خود را ابراز کنند.بنابراین،خرسندترین انسان کسی است که توانسته باشد خالصانه خودش را ستایش کند، مهم نیست چگونه.»
- دیدگاه شوپنهاور درخصوص دیگر فلاسفه:
–شوپنهاور همزمان با هگل به تدریس فلسفه در دانشگاه برلین پرداخت.او فلسفه هگل را این چنین ارزیابی میکرد:« نظرات بنیادین او، بیهوده ترین توهمات هستند.جهانی واژگون شده، لودگی فلسفی.موضوعاتی که توخالی ترین و بیمعناترین نمایش کلماتی هستند که تاکنون ابلهان به آن گوش سپردهاند و نحوه ارائهی آن نفرت انگیزترین و بی معناترین پرتوپلا گفتن است».
–به گوته و آثار او علاقه مند بود.در یکی از دیدارهایشان، گوته برای او بیتی سرود:
“اگر می خواهی از زندگی لذت ببری،
باید برای جهان ارزش قائل شوی.”
شوپنهاور در مقابل، نقل قولی از شانفور را برای گوته آورد؛
« بهتر است انسان ها را همان طوری که هستند بپذیریم، به جای این که تصویری خیالی از آن ها ترسیم کنیم».
او آثار سنکا را خوانده و او را بسیار میستود.به طور عام، مجذوب ادیان شرقی بود و به طور خاص، مجذوب آیین برهمنی بود.
–ساعات زیادی را می خوابید.با مقایسه خودش با دو تن از متفکران مورد علاقه اش، زیاد خوابیدن هایش را توجیه می کرد:« هرچه انسان ها پیشرفته تر باشند و هرچه مغزشان فعال تر باشد، بیش تر به خواب نیاز دارند.
«مونتنی و دکارت بخش زیادی از عمرشان را در خواب بوده اند.»
«اگر زندگی و هستی، شادی آفرین بود، در آن صورت همه با بی میلی به حالت ناهشیار خواب، نزدیک می شدند و با شادی دوباره از خواب برمی خاستند ولی درست عکس این امر مصداق دارد.»
-نظریه شوپنهاور در باب عشق و ازدواج:
فلاسفه، عمیقا به موضوع عشق علاقه ای نداشته اند؛ زیرا از نظر آنان مصیبتهای عشق بیش از حد بچهگانه است و باید آن را به شاعران و مجنونان واگذار نمود اما شوپنهاور از این بیتفاوتی حیرت کرد و آن را نتیجهی انکار متکبرانه جنبهای از زندگی می دانست که تصور انسان از خودش به عنوان موجودی عقلانی را نقض می نمود؛«عشق در هر ساعتی، جدیترین اشتغالات را بر هم میزند و گاهی برای لحظهای حتی بزرگ ترین اذهان را فلج می نماید.عشق گاهی نیازمند قربانی کردن سلامت،
ثروت،مقام و خوشبختی است».
شاید شوپنهاور از آشوب و نگرانی ناشی از عشق متنفر بود ولی آن را نامناسب و تصادفی نمی دانست:
«چرا این همه سرو صدا و هیاهو؟ چرا این همه اضطرار،دلشوره و تقلا؟این جا هیچ چیز بیاهمیتی وجود ندارد؛برعکس، اهمیت این موضوع با جدی بودن و شور و شوق این کار کاملا متناسب است.هدف غایی تمام روابط عشقی، واقعا مهم تر از تمامی دیگر اهداف زندگی انسان است و بنابراین کاملا سزاوار همان جدیت شدیدی است که همگان در مورد عشق نشان می دهند.»
اما هدف از عشق چیست؟
-مونتنی، اذهان ما را تابع بدن ما می دانست ولی شوپنهاور فراتر رفت و به نیرویی در درون ما پرداخت که به نظر او همواره بر عقل غلبه دارد، نیرویی آن قدر قوی که همهی نقشهها و داوریهای عقل را دستکاری می کند و این نیرو را اراده معطوف به حیات نامید و آن را سائقهای ذاتی در انسانها برای بقا و تولیدمثل تعریف کرد.
و در نهایت این پاراگراف : « غالباً انسانها را سرزنش میکنند که مصداق آرزوهایشان به طور عمده پول است. اما این امر طبیعی و حتی ناگزیر است که آدمیان چیزی را دوست بدارند که میتواند هر لحظه به شیئی تبدیل شود که آرزوهای متغیر و نیازهای متنوع ما خواهان آن است... طعام فقط برای گرسنگان خوب است، شراب برای تندرستان، دارو فقط برای بیماران، خَز برای زمستان، عشق زنان برای جوانان و غیره. پس همهی اینها فقط به طور نسبی خوباند. فقط پول به طور مطلق خوب است؛ زیرا فقط نیاز مشخصی را برآورده نمیکند، بلکه نیاز را به طور کلی یا انتزاعی ارضا میکند».
اتمام - 9 بهمن 1402.