زمانی که خداحافظی با تو را شروع کردم،
به رابطه هایی دیگر سلام کردم.
زمانی که از تو ناامید شدم،
به آدمهای دیگری امیدوار شدم.
به آدمهایی که مرا می دیدند و هر از گاهی حالم را میپرسیدند.
آدمهایی که با بی تفاوتی مرا در انتظاری سخت جا نمیگذاشتند.
آدمهایی که برای تولدم لازم نبود کسی به آنها یادآوری کند و به زور لبخند بزنند و بگویند " آرزو کن!" آن زمانها آرزویم تو بودی و اکنون آرزویم خودم هستم!
آن روزها همه چیز به تو ختم میشد. چه روزهای غم انگیزی.
خوشحالم که آن روزها تمام شده است.
تو نیستی و من هنوز در امتدادِ خداحافظیام.
و راضیام.
از نبودنت و از بودنم!
از اینکه تصمیم گرفتم برای بی تفاوتی تو تلاش نکنم.
از اینکه در نهایت تصمیم گرفتم خداحافظی را شروع کنم.
موفق نشدهام کامل خداحافظی کنم.
تصویرت هنوز همراهم هست.
در تصویرت میخندی و سیگار میکشی و مهمتر از همه مرا میبینی.
در تصویرت نگاه میکنی.
نگاهی نافذ و گیرا!
اما این فقط یک تصویر است.
و من قبول کردهام که تصویر تو هرگز شبیه به خودت نبوده و نخواهد بود.
تصویری که من از تو دارم، با حقیقتِ تو بسیار تفاوت دارد.
و شبی که پذیرفتم تو با تصویرت فرق داری شب عجیبی بود.
آن شب تنهاترین و بی پناه ترین آدمِ روی زمین بودم!
آن شب فکر میکردم "میمیرم"! ایمان داشتم که دیگر نمیتوانم در دنیا دوام بیاورم.
اما شبهای زیادی گذشت!
و من زنده ماندم!
و تو همچنان بی تفاوت!
به نظر میرسد قرار نیست بدونِ حضورِ تو بمیرم.
اگر قرار بود بمیرم تا به حال مرده بودم!
و به نظر میرسد قرار هم نیست چیزی تغییر کند.
تو بیتفاوتترین آدمِ زندگیِ من از کودکیام تا به اکنون بودهای، هستی و خواهی بود.
راضیام.
از خودم و از تصمیم هایم.
از اینکه جایی تلاش برای به دست آوردنت را متوقف کردم و اجازه دادم زندگی فرصت های دیگری را نشانم دهد.
فقط گاهی که دلم تنگ میشود
به ستارهها نگاه میکنم و برایت آرزوهای خوب میکنم و با خودم فکر میکنم که چقدر حتی بیتفاوتیات را دوست داشتم!
به خاطر تمام روزهایی که نبودی و ندیدی ممنونم
و به خاطر بزرگترین درسی که به من دادی همیشه سپاس گزارت خواهم بود؛
اینکه نخواهم مُرد اگر رابطهای تمام شود.
پونه مقیمی