نفسم را حبس میکنم و در حالی که به بالاترین شاخهی درخت زل زدهام، آرام آرام قدم بر میدارم. به کوچهی خلوت میرسم، تکیه میزنم به سنگِ نمای دومین خانه و روی آسفالت مینشینم.
از گچبری گوشهی سقف چهار عکس با زاویههای متفاوت میگیرم برای خلاصهی ماه. مینویسم: دی ۱۴۰۰.
میگویم این نقطه از سقف جلوی اشک را هم میگیرد، هنگام گریه همیشه زل میزنم به بالا و چپ.
اضطراب روی شانههایم سوار شده و نیشهایش را فرو کرده در سلول به سلول تنم.
گریه دارم
گریه دارم
زل میزنم به بالا و چپ، به بالا ترین شاخهی درخت بر خیابان.
کوچهی خلوت انگار معنی فرار است، مجسمهی فرار و ضعف. بلند میشوم. من در این داستان فراری نیستم، جسورم، من میان این داستان بر خلاف بقیهی قصهها قهرمانم.
قهرمان به دل تاریکی فرار نمیکند. حتی اگر سوخته باشد، خسته باشد، درمانده باشد. قهرمان به خلا و ظلمات فرار نمیکند حتی اگر بازنده باشد.
چهار عکس دیگر از کنج سقف میگیرم برای خلاصهی ماه، مینویسم: بهمن ۱۴۰۰.
اغراق نیست، گچبری بنفش سقف تمام آنچیزی است که دیدهام. کمرم را به کف اتاق دوختهاند. چشمانم را صفحهی گوشی چسب زدهاند. اغراق نیست، این زندگی من است. من افسار دنیایم را به دست کنج سقف میدهم اما خودم آن را نمیپذیرم.
من قهرمان این داستان کوتاهم.
از داستانهای کوتاه بیزارم.
از میان تصویر فرار به بیرون میدوم. زیر روشنای چراغهای بزرگ کنار خیابان بلند بلند گریه میکنم.
اضطراب سوار شانههایم شده.
بلند بلند گریه میکنم.
این چراغها سدیم دارند؟
بلند بلند گریه میکنم.
از شکلات و آدامسی که خریدهام عکس میگیرم، از تاریکیِ فرار عکس میگیرم. از روشنای تیر برق عکس میگیرم. از بالا ترین شاخهی یکی از درختها عکس میگیرم.
من اینجا قهرمانم، به درست یا غلط فرقی نمیکند.
مهم نیست که پنجهی اضطراب قلبم را زخم میکند.
مهم نیست که به بالا و چپ زل میزنم.
مهم نیست که موهایم تند و تند میریزند.
مهم نیست که چاقم.
مهم نیست که وقتم را هدر(؟) دادهام.
مهم نیست.
من اینجا و این بار قهرمانم.
بالای چهار عکس از چراغ و درخت و فرار و شکلات مینویسم: اردیبهشت ۱۴۰۳. من قهرمانم.