بادبادک
بادبادک
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هم‌شاگردی

_با مبینا روی صندلی شاگرد ۲۰۶ داییش نشسته‌ایم، دکمه قرمز روی کاپوت را می‌زنم، ماشین راهنما می‌زند، ذوق می‌کنم.
بسته ترشی با باز می‌کنیم و با دست های تا ۲ ظهر نشُسته، ترشی غیر بهداشتیِ آلبالو می‌خوریم.
۸ ساله‌ایم


_از یکی از بچه ها حال مبینا را می‌پرسم، می‌گویند ازدواج کرده!
۱۵ سالگی و ازدواج؟ مبینا شاگرد مامان هم هست، از او می‌پرسم که بدانم ابروهای مبینا را مدرسه آزاد کرده برای کمی نازک شدن یا نه.
بله، ابروهای مبینا کاملا قانونی، نازک شد.
۱۵ ساله‌ایم


_بابا مثل همیشه‌ی یکشنبه ها دیر کرده، من هم بیخیال، اینجا، کمی جلو تر از در مدرسه توی ۲۰۶ نوک مدادی با مبینا نشسته‌ام و می‌خندیم.
ترشی تمام می‌شود، می‌روم پایین و خواهر زاده مدیر هم که مثل من یکشنبه‌ ها دیر می‌آیند دنبالش، جیغ می‌زند که: تو اینجایی؟؟!
به خودم که می‌آیم کل مدرسه دورم جمع‌اند که ببینند کجا بودم که بابا پیدایم نکرده. فکر کرده بودند گم شدم.
۸ ساله‌ایم



_یکی از بچه‌های ابتدایی پیام می‌دهد که برویم دیدنِ مبینا. مادر مبینا فوت شده، مبینایی که توی ۲۰۶ باهم ترشی خورده بودیم.
به مامان می‌گویم، گریه می‌کنم.
۱۷ ساله‌ایم



ازدواجداستانزنمدرسه
کنج کویرِ بزرگ، زیر سایه‌ی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید