
یه حال غریبی دارم....
انگار که به اندازه هزار و بیست و هشت سال بغض توی گلوم جا داده باشم مادامی که فقط ۲۸ سالمه. هر کاریش کردم بیرون نیومد، نصفه و نیمه، بریده بریده جونم رو بالا آورد. واقعا این رنج چیه تو زندگی آدمی؟ میمیری بی اونکه مرده باشی... چکار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟ با خدا که حرف میزنم نا امید میشم. اومدم سراغ صفحه ویرگولم، چیزی نمیتونه بهم بگه ولی حداقل گوش میکنه. چون مجبوره...
از آمادئوس بدم میاد. فکر میکنم یه شخصیت خام و ناپخته داره. رفتارهاش همه On و Offعه. مودی و بی ثبات. نمیتونه تصمیم بگیره و سرگردونه. ناراحت نیستم که براش وقت گذاشتم، بهرحال دوست داشتنش برام خوشایند بود. ولی ادامهش مایه عذابه. رفتاراش عجیب شده. البته درد زیادی رو هم تحمل میکنه این روزها و کلافه شده. اما خب...
از آمادئوس نه برای من دوست درمیاد و نه عشق و نه از همه مهمتر معلم. هیچ چیز به اندازه یه معلم سردرگم در سردرگمی دنیا دست نداشته. البته انصاف نیست... اون واقعا معلم خوبیه. بحثایی که درباره دیزاین داشتیم همیشه برام خوشایند بود با اینکه خیلی جاها تظاهر میکردم که میفهمم فقط برای اینکه حرف بزنه. آمادئوس با من خوب بود، نمیدونم یهو چی شد؟ چَتمون رو برای من هم پاک کرد. خیلی بهش فکر کردم که چرا؟ از خودش هم پرسیدم اما جوابی نداد. گویی که با کودکی 5 ساله طرف باشه.
خب من میدونم که خیلی از مسائل زندگی جواب ندارن و هیچوقت نباید دنبالشون بری. اینم یکی از اون مسائله حتما. در کنار جنگ یمن و شکلگیری توتالیترها و جوشیدن آب در صد درجه، باید بیتوجهی عن آقا رو هم یکی از مسائل بیجواب زندگی محسوب کنم. میذارمش توی کشوی نمیدونمها، چون کاری از دستم برنمیاد. تصمیم اون بوده درست یا غلطش به خودش مربوطه. تاثیری در زندگی من نداشت جز یه شوک عمیق چند دقیقهای. از چشمم افتاد.... دیگه نمیخوام مثل گذشته برای زندگیم تصمیمات خشک و محکم بگیرم و یکی رو از زندگیم پرت کنم بیرون. آقای روانشناس میگه فقط یه احمق برای همیشه تصمیمی میگیره. این دفه میخوام تماشاچی باشم و اجازه بدم همه چیز جلوی چشمام اتفاق بیفته بدون اینکه بهش جهتی بدم و توش دخالت کنم. به هر حال یک حسی نسبت به آمادئوس در من هست که باید آروم آروم جاش رو به یه حس دیگه بده و اون حس چیزی نیست جز دوست داشتن خودم. خودِ خودِ دوست داشتنیم! آقای رواننشناس میگه که علاقه به آدمها رو کاوری برای تلاش نکردنهای خودم میکنم. گویی که فرصتی برای خودم میخرم که بشینم و هیچ کاری نکنم. اما این بار نه! امسال سالیه که باید به رویاهام جهت بدم. آمادئوس به کمکم نمیاد اما رواننشناسم چرا. آمادئوس پسر خوبیه اما رفتارهای معیوبی داره که غیرقابل تعمیره. کما اینکه منم به درد اون نمیخورم. چون دنبال مکالمهام و اون دنبال فرار از مکالمه. خدا رو شکر که الان آرومم. یه ساعت پیش اشکم بند نمیومد. خدا رو بابت جلسات هفتگی روانشناسیم شکر میکنم چون حالا دیگه میدونم که همه چیز درست میشه و خورشید فردا دوباره طلوع میکنه. آمادئوس باید از قلب و ذهن من بره چون خودش اینو میخواد. بهتره که در دنیای خودش رها باشه اینجوری براش بهتره.
پروژه دوست داشتن آمادئوس رو به عنوان یک پروژه ناتمام میذارم توی کشوی نمیدونمها چون دیگه بهش نیازی ندارم. مگر اینکه به آمادئوسِ دیگهای علاقمند بشم، اونوقت دوباره میرم سر کشو و پروژه قبلی رو میارم بیرون و خوب بهش نگاه میکنم تا یادم بیاد تصمیم گرفته بودم زندگیم رو روی کس دیگهای سوار نکنم.