ویرگول
ورودثبت نام
اقیانوسِ دیوانه
اقیانوسِ دیوانهمن اقیانوس نیستم در حقیقت قطره‌ای کوچیکم که رویای اقیانوس رو دارم. قراره اینجا جلساتی که با روان‌شناسم دارم رو منعکس کنم...بهم گفته نوشتن یک تمرین روانیه برای اینکه روانی نباشم!
اقیانوسِ دیوانه
اقیانوسِ دیوانه
خواندن ۴ دقیقه·۷ سال پیش

بحران آکواریومی


تا حالا به یه عالمه چراغ کوچولو فکر کردین؟ یه ریسه بلند پر از چراغای کوچولو!

منم هیچوقت فکر نکرده بودم، اما خب زندگی همیشه اتفاقای غیرقابل پیش‌بینی با خودش میاره و امروز هم یکی از اون اتفاقا رو برای من رقم زد. زندگی امروز یه دونه از این چراغای کوچولو رو سر راه من گذاشت...

سر ناهار بود، دلم های و های گریه می‌خواست. چشمامو بستم و گفتم این پاستای چرند رو می‌خوری و گورتو گم می‌کنی سر کارت! حرف نباشه گریه بی گریه. اینجا خونتون نیست که کسی بغلت کنه. تازه اگرم خونتون بود بازم کسی نبود بغلت کنه...آخه ۳ سالیه که با بهترین دوستم زندگی می‌کنم و حالا اون داره ازدواج می‌کنه و 2 ماهه که از پیشم رفته.

روزا سر کار یه احساس تنهاییِ تاریک میاد سراغم و میپیچه دور گلوم. هدفون رو درمیارم و خودمو میکشم بالا، از بالای مانیتور به بقیه نگاه میکنم که چه آروم به مانیتوراشون زل زدن. احساس تنهایی گلوم رو فشار میده و میگه دیدی؟! هیچ خبری نیست کسی به تو فکر نمیکنه برگرد سرجات...دوباره برمیگردم سر جامو هدفونو میذارم تو گوشم...

امروز سر ناهار بود... همه با هم حرف میزدن... هرکی از یه چیزی گفت، من اما حرفی نداشتم. یعنی داشتم ولی دستای احساسِ تنهایی هنوز رو گلوم بود و نمیذاشت صدایی از گلوم خارج بشه. یکی ازم پرسید: تو چی اقیانوس؟

به سختی گفتم: چی؟ من؟ هان؟ ها ها! هه هه! و یه عالمه اصوات بی‌معنی دیگه که در حقیقت بی‌معنی نبودن. اگه یکیشونو نمیگفتم اونوقت زمان پیدا میکردم که اشکام سرازیر بشه... یه نگاه به احساس تنهایی کردم، دستش دور گلوم بود اما فشارش نمیداد. انگار اونم منتظر بود ببینه چی پیش میاد. احساس تنهایی خودش خیلی تنهاس بخاطر همینه که دنبالمون میاد. احساس تنهایی هم امروز سر ناهار منتظر یه اتفاق غیرقابل پیش‌بینی بود.

چنگالو گذاشتم رو میز و گفتم میدونی چیه؟ من خیلی داغونم. کار قبلیمو دوست داشتم ولی اینجا دارم از تنهایی میمیرم. دعا میکنم که زودتر برسم خونه. خونه‌ای که کسی توش منتظرم نیست و دعا میکنم که زودتر بخوابم. میدونی چیه؟ من به جز جلسه‌های تراپی چهارشنبه‌هام با هیچکس حرف نمیزنم. نه اینکه تنها باشم، نه! یه کسی کنارم نشسته که شما نمیبینینش اما خب همیشه با منه. اسمشم آقای احساس تنهاییه. آره جنسیت داره و مرده چون فکر میکنم مردا تنهاتر از زنان چون زبون ندارن. اما چرا دارم اینا رو بهت میگم؟ چون من آقای روانشنابهم گفته باید تو محل کار جدیدم روایت بسازم و با آدما خاطرات مشترک داشته باشم. میدونی...آخه دیشب میخواستم تو ویرگول بنویسم دیدم با هیچکدومتون خاطره ندارم و با هیچکدومتون حرف نزدم. میدونی چیه من حالم خوب نیست... و دوباره چنگالمو برداشتم.

خب شاید فکر کنین همشون گفتن آخی...بمیرم...بیا بغلم...ولی نه! نگفتن و دوباره حرف تو حرف اومد و غذا تموم شد و برگشتیم سر کارامون. شاید بگین چه همکارای بی‌احساسی! خودمم اول همین حس رو داشتم ولی بعد که با خودم فکر کردم دیدم که من هیچکدوم از اون جمله‌ها رو نگفته بودم...

وقتی خوب فکر کردم فقط یه جمله یادم اومد: بچه‌ها من خیلی احساس تنهایی میکنم...

من ساکت بود...در سکوت غذاشو تموم کرد و گورشو گم کرد سر کارش.

نشستم پشت سیستمم و یه Camel گذاشتم و به کارم ادامه دادم. احساس تنهایی لم داده بود کنارمو داشت باهام camel گوش میداد. داشتم همه چیزو فراموش میکردم که نوتیفیکیشن تلگرامم روشن شد:

اقیانوس من خیلی برات ناراحتم، منم احساس تنهایی میکنم...

خودش بود... ریسه لامپ‌های رنگی... بهم گفت که خیلی وقتا گریه میکنه و از رفتن دوستش خیلی ناراحته. گفت که کارش رو دوست نداره و دلش برای هنر تنگه. گفت دلش میخواد با هم حرف بزنیم و دوتایی از روحمون مراقبت کنیم. گفت قرار بود یه ریسه بزرگ از لامپای رنگی باشه ولی الان فقط یه لامپ کوچولوعه که حتی روشن هم نیست...

نمیدونم منو میخونی یا نه...نتونستم بهت بگم....

ولی منم قبلا یه اقیانوس بزرگ از زندگی بودم، اتفاقای غیرقابل پیش‌بینی کوچیکم کرد..

کوچیک شدم... کوچیک و کوچیک قدِ یه آکواریومِ کثیف و بی‌ماهی... نمیدونم تا حالا تو زندگیت تجربه آکواریوم بودن رو داشتی یا همیشه لامپ بودی.

میدونی...یه آکواریوم خراب بودن خیلی سخته... حتی سخت‌تر از اقیانوس بودن... آخه یه چیزی در تو خرابه که نمیدونی چیه. نمیبینیش. تاریکه اونجا. یهو میبینی ۲۷ سالت شده و هیچ ماهی قرمزی تو دلت شنا نمیکنه.

خواستم بهت بگم شاید قرار نیست اقیانوس باشم، نمیتونم یه آکواریوم سالم باشم. حتی نمیتونم یه اکواریوم خراب ولی دوست‌داشتنی باشم.

شاید تو هم نباید ریسه رنگی توی عروسیا باشی...شاید تو هم کوچیکی تا بتونی تو دل من جا بشی... تو باید لامپ کوچولوی خودم باشی...حداقل تا وقتی یه ریسه بزرگ نشدی مال خودم باشی...روشن هم نشدی نشو...

احساس تنهایی توی تاکسی کنارم نشسته، داریم میریم خونه. خیلی خسته‌س... در گوشم میگه میشه فردا باهات نیام؟


تو اولین موهبت تراپی منی لامپ کوچولوی خاموش،

حتی اگه هیچوقت روشن نشی.




۴
۰
اقیانوسِ دیوانه
اقیانوسِ دیوانه
من اقیانوس نیستم در حقیقت قطره‌ای کوچیکم که رویای اقیانوس رو دارم. قراره اینجا جلساتی که با روان‌شناسم دارم رو منعکس کنم...بهم گفته نوشتن یک تمرین روانیه برای اینکه روانی نباشم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید