
امروز یه جلسه تراپی دیگه داشتم و پروردگارا برای نوشتن این متن بهم قدرت بده. شاید سختترین چیزیه که تا حالا نوشته باشم...
با حال خیلی بدی رفتم پیش آقای روانشناس. دیروز از کارم تعدیل شدم و وقتی با حال زار به آمادئوس پیام دادم، حاضر نشد باهام تلفنی صحبت کنه و گفت که میدونه این کار نامردیه ولی ببخشمش چون نمیتونه. انگار نه انگار که در رابطهای هستیم. به همین راحتی، به همین خوشمزگی.
بار اِلاها... سرشار از قدرتم الان و از درون میسوزم. از درون فرو میپاشم برای رویدادی که کنترلش دست من نیست. پروردگارا به من یه کُلت کمری بده تا با خشم و نفرت شلیک کنم به آمادئوس، اما نه به آمادئوس... به تصویر آمادئوس...به تصویر زیبایی که ازش کشیدم. به تابلوی زیبایی که ازش ساختم. هزاران هزارتا ازش ساختم و هر کدوم رو گذاشتم روی یه چاله پر از خالیهای زندگیم. فکر میکردم که میتونم تو مسیر پر از چالهی زندگیم، پاهامو روی تصویر آمادئوس بذارم... فاک به من....
آمادئوس از جلوی اسلحهام کنار برو تا به خودم که پشت تو قایم شده شلیک کنم. همونیه که منتظرش بودم... میدونستم یکی در درون من منتظره و صدام میکنه...صداش رو میشنیدم و تمام طول دورهام منتظر بودم که پیداش کنم...اما نمیدونستم...
نمیدونستم که قرار نیست در آغوشش بگیرم، از اشک و دلتنگی و بوسهای روی پیشونی خبری نیست... اون سزاوار مرگ بود، مرگ!
بوی نم و کهنگی میداد و افکارش پوسیده بود. یه دختر گوگولی و ظریف و دوستداشتنی نبود... اقیانوسِ کوچولو متاسف نیستم که باید بمیری...متاسف نیستم که نمیتونم آزادت کنم....
اقیانوسِ کوچولو جایی برای تو در زندگی من نیست. جایی برای کمبودها و اشکهای تو در زندگی من نیست. من فقط برای خودم جا دارم و تو از من نیستی. همونطور که آمادئوس از من نیست. آمادئوس رو قضاوت نمیکنم چون که من فقط برای تحلیل خودم به این دوره اومدم و اونچه که از من نیست نمیتونه مورد تحلیل من قرار بگیره.
آمادئوس گورت رو از زندگیم گم کن.... به تمام مقدساتم قسم تو رو به خائوس همون جهنم زیرِ زمین، همون زادگاه ابدیت تبعید میکنم...
آمادئوس تو ننگی...ننگی بر ساحت مقدس دوست داشتن.
ببین که چطور ریشههای سیاهت به بند بند زندگیم پیچیده. پیچیدی توی چتهام و فولدرهام و مغزم و حتی تا پلیلیستم که پر از آهنگهای توعه...
آمادئوس ببین چگونه شیره وجودم رو مکیدی و همچون دیوی بزرگ شدی بدون اینکه اثری از من باقی بمونه.
آمادئوس لعنت خدا بر تو که با سیاهی و تباهی عجین شدی و همان پلیدی که بودی هستی بدون اینکه زحمت بازی کردن نقشی را پذیرفته باشی...
آمادئوس لعنت خدا به تو و شانههای فراخ با دستهای بزرگت....
لعنت به آن سمبل حقیقت که بر انگشت فاک تتو کردی. تو کِی حقیقتی؟! تو انگشتِ فاکی، فاک.
آمادئوس لعنت خدا بر چهره زیبا و جملههای کثیفت
آمادئوس تو را میبخشم زیرا که من بخشندهترینم. زیرا که من مهربانترینم. زیرا که من با پروردگارم یگانهام و تصویر حقیقت با حقیقت یگانه است. همانطور که حقیقتِ تو با انگشت فاک تو یگانه است. یعنی که تو از گا آمدهای و به گای سگ بازخواهی گشت. میبینی آمادئوس؟ چگونه از هم اوج میگیریم و من به بالا و تو به هسته داغ زمین برمیگردی؟ با شیاطین بنشین آمادئوس که آزادی.
آزادی برای در بند بودن، اما نه برای در بند کشیدن...مرا به قربانگاه آوردهای...چاقوی کوچک خود را تیز میکنی...من نمیترسم آمادئوس، آمادهام
من برای مراسم آمادهام، زیرا که قربانی موعود تو من نیستم آمادئوس.
پس از تیررَس چاقویت کنار خواهم رفت چون قربانی تو پشت من پنهان شده است... دختری به نام اقیانوسِ کوچولو اینجاست... گلویش را پاره کن... یک فریاد بلند سالها در گلوی او پنهان شده بود...
آمادئوس! او تصویری از هرآنچه نمیخواهم باشم است...
آمادئوس! تو حتی از تصویر هرآنچه نمیخواهم باشم هم تصویرتری...
آمادئوس تو هدیه پروردگاری... تابلویی زیبا از هرآنچه که اسمش نفس من است...
آمادئوس حالا میبینم ترس من از نفس من است و من حالا برای جنگیدن آمدهام.
من به جستجوی حقیقت آمدهام.
به روانشناسم قول دادهام...
سه شنبه شب تصویرت را پاره میکنم....