
دیروز چندمین جلسۀ رواندرمانیم بود... اما نمیدونم چندمین جلسه.
انگار که این دو سه ماه هزار سال گذشته باشه برام. نه اینکه سخت گذشته باشه، منظورم از نظر حجم تجربه زیستهایه که بدست آوردم. بارها به خودم سفر کردم و برگشتم. خندیدم، گریه کردم، بعضی روزا از امید به زندگی در حال انفجار بودم و بعضی روزا مات و مبهوت ساعتها به سقف خیره شدم. آخرین باری که آرزوی مرگ کردم، هفته پیش توی میدون ولیعصر بود. دوستام اون سمت میدون منتظرم بودن و من داشتم از خیابون رد میشدم. همینطور که نگاهم به دوستام بود و از دور میدیدمشون، دعا کردم این 206 سبزی که داره نزدیکم میشه، زیرم کنه و همه چیز تموم شه.
عجیبه ولی حتی در اون لحظه هم فکر میکردم زندگی زیباست و دوست دارم زندگی کنم... برای همین حسِ عجیب بودنه که اومدم رواندرمانی. چون همیشه حس کردم عجیبم و با بقیه فرق دارم. از اینکه میبینم آدما چقدر راحت به زندگی و مسائلشون نگاه میکنن، شگفتزده میشم... به دوره رواندرمانی اومده بودم تا شگفتزده بشم و حالا میبینم که شگفتزدگی همۀ چیزی نبود که به دنبالش اومده بودم. هنوز نمیدونم همۀ چیزی که بدنبالش اومدم چیه، فقط میدونم که باید با خونسردی و آرامش، دونه دونه مراحل رواندرمانی رو طی کنم و نا امید نشم. هر جلسه که میگذره چیزی میفهمم که قبلا نمیدونستم و شگفتزدگی قطره قطره داره راهش رو به زندگیم باز میکنه.
دیروز که رفتم پیش آقای روانشناس، حال خوبی داشتم. خوشحال بودم اما نمیتونستم لبخند بزنم. ترسیده بودم، از قدرتی که بدست آوردم. آمادئوس بدون هیچ کلامی ترکم کرده بود و من این غم عظیم رو تاب آورده بودم. منی که مثل پیچک دور آدمها میپیچیدم و موعد جدایی خودم رو به در و دیوار میکوبیدم، حالا آروم روی مبل سفت و سخت آقای روانشناس نشسته بودم و تنها چیزی که آزارم میداد، فشارِ یک تیکه چوبِ بیرون زده از پشتیِ مبل آقای روانشناس بود. از قدرتم برای آقای روانشناس گفتم. گاهی اوقات فکر میکنم نکنه وقتی درباره دستاوردها و حسای خوبم صحبت میکنم، حرفام رو جدی نگیره و فکر کنه اغراق میکنم. بهرحال اون روانشناسه و بازی آدما رو بهتر ازخودشون میشناسه. بعضی وقتا از پیشرفتم براش میگم و دستام رو توی هوا تکون میدم. بعد به چشمای بیتفاوت آقای روانشناس خیره میشم و میرم توی جلدش. توی پیچهای مغزش میگردم اما چیزی پیدا نمیکنم. باز با خودم میگم آره حتما همین فکر رو میکنه و بعد از همون راهی که اومدم برمیگردم توی جلد خودم و از خودم میپرسم چرا دارم اغراق میکنم وقتی که همون آدم ضعیف گذشته هستم؟ آیا متوجه نیستم که درمان به این زودیها اتفاق نمیفته و اینها همه احساسات موقتیه؟ چرا باور نمیکنم که بعد از تموم شدن دوران رواندرمانیم دوباره به سیاهچاله سرد و تاریک ذهنم برمیگردم؟ بعد از جلد خودم خارج میشم و مثل یه روح میرم بین شمعدونیهای آقای روانشناس میشینم و به هر دوتامون نگاه میکنم. اون لحظه همه چیز برام پوچ و بیمعنا میشه. از بازیهایی که دختر بچهی موطلایی درمیاره کلافه میشم و تلاش آقای روانشناس برای دختربچهای که روان معیوبش قابل تعمیر نیست، خستم میکنه. دلم میخواد به هر دوتاشون بگم که بیفایدهس. دلم میخواد بهشون بگم که چاییشون رو بخورن و برن دنبال زندگیشون چون در پایان دختر مو طلایی با یه کاور خوشگل و محکم میره بیرون و موفق میشه و جهان رو فتح میکنه بدون اینکه دونسته باشه کیه و کجای جهان قرار داره. انگار که تو حباب بوده باشه. انگار که هیچوقت هیچ حسی رو به درستی درک نکرده باشه و فرق بین رنج و شادی رو نفهمیده باشه....
درباره احساسم نسبت به غم و شادی به آقای روانشناس میگم. میگم وقتی این هفته در مقابل غم، استوار ایستاده بودم، قلبم داشت از جا کنده میشد. به این فکر میکردم که اگر روزی در مقابل شادی هم استوار بایستم چی؟ انگار که زبونم رو برای نچشیدن یه بادوم تلخ بریده باشم و حالا هر کاری میکنم، توتفرنگیهای فصلی هم حسی رو در من بیدار نمیکنن. چطور باید غم و شادی رو در کنار هم نگه دارم؟ آیا اصلا باید نگه دارم؟ غم برام درک عمیق میاره و شادی منو سرشار از زندگی میکنه. اما چرا آدمی تلاش میکنه غمها رو نابود کنه و شادیهای حتی بیاهمیت رو هم کش بده؟ مگه نمیگن که زندگی تعادله؟ پس چرا همیشه شنیدم که شاد باشید و بخندید و دنیا به تخمتون باشه؟ از اونور غم ما رو تو سیاهچاله افسردگی اسیر میکنه اما اگه نباشه که میشیم یه مشت زامبی شاد و خندون و بیمغز. آقای روانشناس بهم جواب میده که رنج وجود داره اما شادی ساختنیه. هنوز وقت نکردم به این جمله عمیقا فکر کنم اما حدس میزنم یه جمله مهم و کلیدیه و باید تو زندگیم میداشتمش. آیا واقعا رنج ابدی و ازلیه در زندگی ما؟ نکنه ما از رنج آفریده شدیم و درد میکشیم زیرا که باید درد کشیده باشیم؟ آیا این رنج ما رو به سمت متعالیتر شدن هدایت میکنه یا فقط هست که بوده باشه؟
من مطمئنم که مفهومی به نام "متعالیتر شدن" توی زندگی وجود داره. نمیدونم دقیقا اسمش همین باشه، اما یک حسی دارم وقتی که یک چیز جدید میفهمم یا حسی جدید رو تجربه میکنم. انگار که اون چیز یا اون حس به درونم سفر میکنه. میره و میره تا بالاخره جای خودش رو پیدا کنه و بشینه و در درون من به زندگی خودش ادامه بده. با من بیاد. با من بزرگ بشه. انگار که من با درونم هزاران هزار نفر باشیم. انگار که من هزاران حس مختلف باشم. خیلی قشنگه اما فقط 2 تا مشکل وجود داره. اولیش اینه که اون حسا باید پیدا بشن. حسایی که من گمشون کردم یا شاید اصلا هیچوقت نداشتمشون. دومین مشکل اینه که اون حس باید سفر کنه. باید بیاد و بیاد تا جای خودش رو در درونم پیدا کنه اما درون من فقط به اندازه خودم جا داره. اون حس باید افکار قدیمیمو کنار بزنه گویی که داره دندههامو کنار میزنه و اونقدر زور بزنه تا جای خودش رو توی من باز کنه و باعث آگاهیم بشه. اینجوری میشه که من بزرگ میشم و اینجوری میشه که ابعادم گسترش پیدا میکنه. خیلی قشنگه اما خیلی درد داره. شاید رنج آدمی که میگن همینه. شاید رنج آدمی همون رنج از آگاهیه.
روزی که آمادئوس ترکم کرد از خشم و ناراحتی پر بودم و یک چیزی تو ویرگولم نوشتم. 2 روز گذشت و خورشید دوباره طلوع کرد. حالا حالم خیلی بهتر بود، آمادئوس رو بخشیده بودم و دوباره براش یه چیزی تو ویرگول نوشتم. آقای روانشناس درباره اختلاف این دو متن بهم گفت و اینکه نفرت رو نباید منتشر کرد. چون نفرت مثل یه دسته از موهای زبر شیطانه. هرچی بیشتر توی دستت بمالیشون، بیشتر گوله میشه و اونقدر بزرگ و بزرگ میشه که یه روز میبینی توی این گوله موی چندشآور اسیر شدی و داری باهاش غلت میخوری بدون اینکه بدونی به کجا داری میری. آقای روانشناس بهم گفت حتی اگر یک نفر هم نوشتههام رو بخونه نباید نفرت رو منتشر کنم چونکه همون یک نفر برای مقدس بودنِ فعلِ نوشتن کافیه. توی متن اول فقط با آمادئوس دشمن بودم و اونو به جهنم تبعید کردم چون یه آدمه پلیده. آقای روانشناس یه چیز بزرگ دیگه هم بهم گفت که هنوز به طور کامل درکش نکردم... اینکه ذات هر انسانی با فعلی که انجام میده تفاوت داره. آمادئوس یک رفتار بد رو در قبال من انجام داده اما آیا به این معنیه که آمادئوس یک آدم بده؟ اون بهم گفت ذات آمادئوس متنافر از کاریه که میکنه و هیچکس اجازه قضاوت کردن و نظر دادن راجع به ذات آدمها رو نداره. من میتونستم بهش بگم آمادئوس رفتار تو یک رفتار نابالغانه و زشته و من نمیتونم با این رفتار کنار بیام اما بجاش گفتم آمادئوس تو رو به جهنم ابدی تبعید میکنم. به آقای روانشناس گفتم چیزی که شما ازش حرف میزنین فقط اختلاف توی جملهس نه معنا. آقای روانشناس توی چشمام نگاه کرد و گفت جهان رو یک جمله تغییر میده. احساس شرم میکنم. اینکه کارم نوشتنه و از این راه پول در میارمو و برای دیگران و خودم مینویسم و همیشه با نوشتن نجات پیدا کردم و حالا کشف کردم که سادهترین چیزها درباره جملات رو نمیدونستم... انگار که هیچی از کاری که میکردم ندونسته باشم. انگار که یه کاور خوشگل و محکم دور مغز کوچیک خودم کشیده باشم.
آقای روانشناس ادامه داد: چیزی که دیگری رو به واسطهش مورد سرزنش قرار میدی در خود تو هم وجود داره. رفتار نابالغانه آمادئوس میتونه در تو هم باشه اما هوز به حالت بالفعل در نیومده.
به آقای روانشناس گفتم: پس میتونیم اینجوری بگیم که ذات تمام انسانها یک ذات واحده و وقتی ذات کسی رو مورد انتقاد قرار میدیم گویی که به ذات خودمون اشاره میکنیم. اون گفت آره اگر بخوایم شاعرانه بگیم. اما من واقعا نمیخواستم شعر بگم. من اون لحظه یک حس جدید داشتم که توی گلوم گیر کرده بود و هنوز راهش رو به درونم پیدا نکرده بود تا سفر کنه. اون بهم گفت فرق ما با سیاستمدارا فقط توی قدرته وگرنه همون میزان پلیدی در درون ما هم وجود داره. اما چون ما قدرت بیانش رو نداریم هیچوقت اون پلیدیها رو بروز ندادیم. برام خیلی عجیب بود و نمیخواستم همچین چیزی رو در مورد خودم قبول کنم. من خودم رو آدم خوبی میدونستم و حالا فهمیدم بدترین نوع قضاوت کردن اینه که در درونت بگی من آدم خوبیم! حتی از اینکه بگی من خیلی آدم بدیم هم بدتره! نمیدونم چرا از این مکالمهها میترسم. منو یاد مکالمه با شاترآیلند میندازه. شاترآیلند دوستپسر همخونه من الیا کازانه. شاترآیلند فلسفه خونده و همیشه با قدرت و صلابت عجیبی حرف میزنه. آگاهی اون به حدیه که من کاملا خلع سلاح میشم و میترسم. میترسم که چیزایی که برای خودم ساختم و بهشون باور دارم نابود بشن، مثل باغبون پیر و بیکسی که تنها امیدش گلای حیاطی باشن که سرایدارشه. از شاترآیلند میترسم فکر نمیکنم هیچوقت بتونم از ته قلب دوستش باشم. هر بار که باهاش حرف زدم و گفتم مثلا میخام به کودکان کار کمک کنم، بحث رو از یک سطح ساده به یه سطح ژرف و ترسناک مثل پولشویی خیریهها برده و در نهایت هم اینطوری میشه که من هیچی نمیفهمم و هیچی بلد نیستم. شاید هم حقیقت واقعا همین باشه. من هیچوقت در فلسفه عمیق نبودم اما خب بهرحال نظریاتی برای خودم داشتم که حالا میفهمم به تخم کسی نبوده و دیگه باید بلند شم و برای خودم و جهان کاری بکنم. خیلی وقتا حس کردم شاترآیلند دوست من نبوده و فقط برای بودن با الیا کازان من رو هم به بازی راه داده و برای اقیانوس هویت مستقلی قائل نیست. شاید هم اینها همه توهمات مغز بیمار من باشه. باید صبر کنم دورهام جلوتربره تا موقعیت خودم رو نسبت به شاترآیلند پیدا کنم. هنوز فکر میکنم شاترآیلند بهترین پسریه که تا حالا تو زندگیم دیدم و هیچکس به اندازه اون الیا کازان رو خوشبخت نمیکرد.
آقای روانشناس برای لحظاتی از یک چیز بالاتر صحبت کرد که نسبت بهش هیچ درکی نداشتم. نگاهش مثل زمانهایی بود که شاترآیلند داره از یک حقیقت مهم حرف میزنه. اولش ترسیدم و قبول کردم چون نمیخواستم دوباره تو موقعیتهای شاترآیلندی قرار بگیرم. اما کمکم که تونستم نظرم رو بگم و ازش سوال کنم حالم خیلی بهتر شد. شاید شاترآیلند هم دوست خوبی برام میشد اگر که همیشه منتظر نبود تا حرفم رو قطع کنه و با یه حرف عمیقتر بحث رو پیش بگیره. آقای روانشناس سطح آگاهی و پذیرش من رو قبول کرد. این بهم آرامش داد.
راستش رو بخواین من سرعت فکر کردنم خیلی زیاده. نه اینکه باهوش باشم ها...نه... منظورم اینه که CPU مغزم خیلی سریع عمل میکنه و مسائل رو خیلی موشکی پردازش میکنه. شاید برای همینه که به مسائل خیلی بیشتر از آدمای دیگه فکر میکنم و براشون هزار تا فرضیه میسازم. اما خب این سرعت بالا یه فایده خیلی خوب هم داره. اینکه در لحظه متحول میشم و تاثیر میگیرم! در همون دقیقههایی که درباره تنافر ذات و رفتار حرف میزدیم... من آروم آروم آمادئوس رو درک کردم. دیگه میفهمیدم که نمیخوام آمادئوس رو به جهنم تبعید کنم. فهمیدم که دیگه نمیخوام بدونم چرا آمادئوس بیدلیل و بدون خداحافظی ترکم کرد. انگار که در لحظه و لابلای شمعدونیهای آقای روانشناس به یه درک شهودی رسیده باشم. اما نمیتونم اینها رو برای آقای روانشناس توضیح بدم. احساس میکنم که این احساس خیلی فضاییه و اون درکم نمیکنه. شاید هم حتی بهم بخنده. اما نه...
آقای روانشناس هیچوقت بهم نمیخنده همینه که باعث میشه بعضی وقتا از دستش کلافه بشم. قبلترها فکر میکردم که صورتش رو بیواکنش نگه میداره تا چیزی رو بروز نده اما حالا میفهمم که اون بیواکنشه چون من رو قضاوت نمیکنه. اینکه آدمها به این نقطه برسن که ذات آدمها رو قضاوت نکنن برام اعصاب خورد کنه. این کار نشونه دست یافتن به حقیقته و چون من حقیقت رو ندارم اعصابم خورد میشه. از جنس همون آگاهی شاترآیلند که چون ندارمش کلافه میشم.
اینکه کسی رو قضاوت نکنیم کلافهام میکنه آخه چطور میشه بین یک قاتل و یک قربانی فرقی رو قائل نشد؟ چطور میشه به قانون و مدنیت اکتفا کرد؟ پس اخلاقیات؟ پس انسانیت؟ پس اگر اینطوری باشه انسانیت هم یک مفهوم برساخته محسوب میشه.
نمیتونم دستهبندی نکنم. نمیتونم ادمها رو به خوب و بد تقسیم نکنم. من باید جهان رو مرزبندی کنم من باید قانونهایی داشته باشم. میدونم که یکی از اهداف دورهام اینه که از حالت صفر و یک خارج بشم و جهان رو خاکستری ببینم. اما این صفر و یکهاس که به جهان ذهنی من نظم میده. اگر به چیزی وصل نباشم، جهانم فرومیپاشه. به آقای روانشناس میگم اما من هیچوقت یک قاتل نخواهم بود، بهم جواب میده میتونی رفتارت رو کنترل کنی. بهم میگه میزان خوب بودن یک انسان با نسبت غلبه کردنش بر تاریکیهای درونش در ارتباطه. انگار که ما درصدی تاریکی و درصدی روشنایی باشیم و هرچی بیشتر به اونیکی غلبه کنیم، اونیکی بیشتر میشه. پس تعادل چی میشه؟ آیا اینجا نمیتونیم بگیم که تاریکی ابدی و ازلیه اما روشنایی ساختگیه؟ یا برعکس؟ واقعا برام پیچیده و عجیبه و از آقای روانشناس خواستم تا یه کتاب بهم معرفی کنه. امروز رفتم انقلاب گرفتمش. کتاب تئوری انتخاب. باید تا هفته دیگه تمومش کنم خیلی سوال دارم که بپرسم.
امروز با برادرم سنجاب کوچولو رفتیم انقلاب. با هم رفتیم سینما و براش لباس خریدم. عجیبه ولی بهم خوش گذشت! حلقه گم شده خانواده داره راهش رو به زندگیم باز میکنه. فقط غصه میخورم که تا حالا کجا بودم؟ این سالها کجا گم شده بودم؟ چرا کسی به کمکم نمیومد؟ چرا هیچوقت مریم مقدس به خوابم نیومد؟
آقای روانشناس گفته به گذشته فکر نکنم. من هم فکر نمیکنم. فقط بعضی وقتا تصویر دستای آمادئوس یادم میاد. اما خودم رو سرزنش نمیکنم. امروز یه تدتاک میدیدم درباره شکست عاطفی و میگفت که شکست عاطفی اونقدر تلخه که مثل ترک کردن مواد مخدر میمونه. یک خلا به شکل یه حفره توی زندگیت بوجود میاد و مغز سعی میکنه با تصاویری از گذشته حفره رو پر کنه و تو رو التیام بده. نمیدونم درباره من به چه شکلی اتفاق میفته؟ فقط میدونم که الان نمیخوام هیچ اتفاقی تو زندگیم بیفته. نه میخوام آمادئوس محو بشه و نه میخوام که برگرده. هیچی نمیخوام. فقط میخوام که زمان بگذره و من به گذشتنش نگاه کنم همین.
اون شبی که از کار تعدیل شده بودم و آمادئوس هم ترکم کرده بود، خونه آلنده بودم و یهو دلم خواست گل بکشم. اما نتونستم. اونقدر دردمند بودم که حتی نتونستم از روی تخت آلنده بلند شم. تو دو سه سال گذشته 3-4 بار ماریجوانا کشیدم و آقای روانشناس ازم خواست که هیچوقت دیگه هیچوقت امتحانش نکنم. من ماریجوانا دوست ندارم اما خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم خودش استفاده نمیکنه. بخاطر تم بودایی و طبیعتگراییش هیچوقت احتمال نمیدادم یه رگِ هیپی صلحطلب نداشته باشه. اون درباره سیستم برنامهریزی شدۀ پشت ماریجوانا گفت و اینکه ماریجوانا یه اسلحه روی شقیقهس... مستقیم به مغزت شلیک میکنه بی اونکه فهمیده باشی داری میمیری. ماریجوانا چرخه مولد افکارت رو از کار میندازه و وقتی که فکر نمیکنی، انگار مردی.
اون برام توضیح داد که چطور آمریکا از ماریجوانا برای خاموش کردن بزرگترین جریان فکری دنیا یعنی هیپیها استفاده کرد و چطور این اسلحه مغزی از یک سالی به بعد توی ایران به وفور در دسترس قرار گرفت. چون که ماریجوانا بهت قدرت فکر کردن و باز فکر کردن میده. فاجعه از جایی شروع میشه که توی فکر کردن درجا میزنی و توی سیاهچالۀ ذهنت اسیر میشی. دیگه نمیتونی ازش بیای بیرون. فکر میکنی که داری فکر میکنی و درست هم فکر میکنی، واقعا داری فکر میکنی. اما افکارت همه توی اون سیاهچالهس و راهی به بیرون پیدا نمیکنه. تا ابد اونجا تنها میشینی و افکارت رو بازتولید میکنی بی اونکه کاری از پیش برده باشی. دوباره توی اون حرفها بود که به درک شهودی دوم رسیدم. فهمیدم که میخوام همینجا باشم توی همین دنیای واقعی با اینکه مزه زهرمارِ بادوم تلخ میده ولی مزهش واقعیه. آقای روانشناس از تاثیرات مخرب ماریجوانا بهم گفت. اینکه هر ماده مخدری یک پروسه ذهنی داره و پروسه روانی ماری این شکلی اتفاق میفته که تو ته هرچیزی رو بدون طی کردن زمانش میبینی. مثلا وقتی توی طبیعت وید میزنی و ازش لذت میبری، کمکم دیگه نمیتونی تو حالت عادی ازش لذت ببری. وقتی با دوستات میگی و میخندی، یه لذت بینهایت رو تجربه میکنی و دیگه تو حالت عادی نمیتونی از جمع دوستات لذت ببری. یکی از بدترین تجربهها تجربه همزمان LSD و سکسه. اون آدم بیچاره دیگه نمیتونه در حالت عادی سکس داشته باشه. اما ماری برای فلج شدنه و این میشه یه تنهایی تدریجی. ماریجوانا احساسات رو در تو رها میکنه بی اونکه اجازه داده باشه این احساسات در تو سفر کنن و خودشون راه خودشون رو پیدا کنن. همین میشه که میشیم یک مشت جوون سرگردون با احساسات ول و متناقض که تو خودمون میلولیم بی اونکه واقعا کاری کرده باشیم. فهمیدم که این ماری اون ماری مقدس نیست و چه خوب که هیچوقت گلباز نبودم. ماری برای در خود موندنه در حالی که من برای بیرون اومدن به رواندرمانی اومدم. تا اینکه آقای روانشناس هم مشت آخر رو تو صورتم کوبید و گفت وقتی ماری مصرف میکنی مثل اینه که داری دستت رو تو دست سیستم و سیاست میگذاری.
بهم کتاب ذهن هولوتراپیک رو معرفی کرد. امروز از انقلاب خریدمش اما میترسم شروعش کنم. از دیدن حقیقت میترسم مادامی که نوشته بودم آمادئوس تو بزدلی و من به جستجوی حقیقت آمدهام. حالا میفهمم چرا ذات انسان قابل قضاوت نیست... انگار همون ترس آمادئوس رو در خودم دیده باشم. اما ذات قابل انکشاف هست. این جمله آخر رو آقای روانشناس گفت و گفت که بیشتر دربارش برام توضیح میده. فکر میکنم ادامه این بحث آرومم کنه و بالاخره توی این بحث قاتلا به سزای اعمالشون برسن و قربانیا حقشون رو بگیرن.
در پایان آقای روانشناس بهم گفت که از جلسه دیگه قراره وارد لایههای عمیقتر بشیم و خودم رو آماده کنم چون موج جدیدی از درد تو ره... من منتظر یه 206 سبز بودم که زیرم کنه چرا نباید آماده باشم؟ حرفم رو باور نمیکنی اما راستی راستی من به جستجوی حقیقت آمدهام...