در نوسان
در نوسان
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

از حال‌ها 1


من هنوز نمی‌دانم علایم دوقطبی نوع دوم دقیقا چیست، روان‌درمانگرم هم گفته که در گوگل دنبالش نگرد و هیچ مرجعی نخوان، چون ممکن است گمراه شوی یا علایم اشتباه ببینی.

ولی گاه دلم می‌خواهد جایی از حال درونی‌ام بنویسم، جایی که ثبت شود یا شاید برای اینکه درون ذهنم خلوت شود و بتوانم به فکری و کاری دیگر بپردازم.

بعضی روزها، به‌خصوص بعد از بیداری، انگار یک آدم دیگرم، گاه انگار با حال خوب و پرحرفی و هیجان و اجتماعی بودنم کیلومترها فاصله دارم، خاطراتشان هست، می‌دانم مثلا دیروز یا حتی چند ساعت قبل این کارها را کرده‌ام اما الان آن‌قدر با آن حال بیگانه‌ام که انگار کسی دیگر بوده، کسی که اصلا نمی‌فهمم دنیا را چه شکلی دیده که این‌طور بوده. گاهی هم برعکس ـ البته این موارد کمترند ـ آن‌قدر سرخوش و خوبم که نمی‌فهمم چطوری آن‌همه بی‌حوصله و کرخت و غمگین بوده‌ام و بغض داشته‌ام. ناگهان انگیزه پیدا می‌کنم کاری را که ماه‌ها پشت گوش انداخته‌ام انجام دهم، دیگر به نظرم سخت و سنگین نیست، حتی کیف می‌کنم بروم کار اداری بکنم و با کارمندها سروکله بزنم، حوصلۀ آدم‌ها را دارم.

گاه فاصلۀ این دو حال کمتر از یک ساعت است و گاه چند هفته. از اواسط فروردین امسال حالم بیشتر بد است، چند اتفاق تلخ هم بدترش کرده. کاری ندارم... چند بار هم داروها تغییراتی کرده‌اند و اثر خیلی پایداری نداشته‌اند. دیگران می‌گویند زیاد کار کن که فراموش کنی حالت خوش نیست، کسانی می‌گویند ما هم به اندازۀ تو مشغله داریم ولی چرا تو کمتر کار می‌کنی؟ پریروز کسی گفت آن موقع که تو مادربزرگت را از دست دادی و مدت‌ها نتوانستی درست کار کنی من پدرم را از دست دادم و میزان کارم تغییری نکرد. این حرف‌ها مرا سرشار از حس ناتوانی می‌کند،‌ چون من وقتی حالم بد است آن‌قدر بد است که حتی مقاومت و سعی کردن برای فراموش کردن هم سخت می‌شود. از اساس بیدار شدن یا بیدار ماندن برایم سخت می‌شود.

دیروز دوستانم می‌گفتند تو با وضعیت روانی‌ای که تازگی می‌دانیم دلیلش چه بوده بسیار قابل ستایشی که این‌قدر پیشرفت کرده‌ای و کلی تعریف کردند از توانایی‌ام. حرفشان را می‌پذیرم ولی بخشی هست که کسی نمی‌بیند. زیر این پوستۀ توانا بودن و موفق شدن آدمی است خسته. چند سال است که روزی هزار بار در ذهنم تکرار می‌شود «خسته شدم، خسته‌ام». واقعا خسته‌ام، برای هر چیزی، با وجود ترکیب ADHD و ADD و دوقطبی و نبرد با خانواده و جامعه بر سر اینکه تنبلم یا کُندم یا پشت‌گوش می‌اندازم یا بدقولم یا بی‌دقتم و... ، هزار برابر بیش از دیگران جان کنده‌ام و گاهی فکر می‌کنم سینه‌ام سنگین می‌شود، نفسم درنمی‌آید و دیگر توانی ندارم باز هم مبارزه کنم و جلو بروم.

پیشرفت کردن و زندگی‌ای را دوست دارم که درونش شاخص باشم و هم‌ردۀ دوستانم، شاید این هم اشتباه است. دست‌کم می‌دانم توان ذهنی‌اش را دارم به خیلی بهتر از اینها برسم، همۀ متخصصانی که با من کار کرده‌اند می‌‌گویند توان ذهنی‌ام خیلی زیاد است و تا اینجا را هم با تکیه بر آن توانسته‌ام، وگرنه امکان نداشت. ولی فرسوده و خسته‌ام، از دور باطلی خسته‌ام که حالا چند روزی است گفته‌اند دوقطبی است و پیش‌تر فکر می‌کردم افسردگی‌ام است و بالا و پایین طبیعی زندگی.

نمی‌دانم از چه زمانی دوقطبی فعال شده، اولین چیزهایی که از این وضع یادم می‌آید مال دورۀ راهنمایی است، خشم‌هایی که در خودم فرومی‌بردم، آدم‌های خیالی‌ای که گاه حرفمان می‌شد و گاه با هم شاد بودیم، گریه‌هایی که گاه وسط کلاس می‌زدم بیرون و گوشۀ حیاط مدرسه می‌کردم و همین‌طور آمده تا حالا. گاهی با فواصل بیشتر گاه کمتر، گاه شدیدتر گاه ضعیف‌تر، گاه دست زدن به خودکشی، گاه لذت بردن از سبزی یک برگ، گاه حوصله داشتن و اجتماعی بودن، گاه خزیدن به اعماق خود، طوری که حتی خودم هم دستم به خودم نرسد.

یکی از دلایلی که در فضاهای گوناگون زیاد فعالیت نمی‌کنم همین است. نمی‌دانستم اسمش چیست اما همیشه معذبم از اینکه آدم‌ها مدام انتظار دارند یک نفر را ببینند. من دو سه نفرم، الان پرشورم و همکاری می‌کنم و می‌گویم و می‌نویسم، احتمال زیادی دارد بار بعد که می‌بینی‌ام حال میانه‌ای داشته باشم یا اصلا دیگر آن آدم نباشم. امروز اهل معاشرتم و پیشنهاد می‌دهم چند روز بعد معاشرت کنیم، روزش که فرا می‌رسداز معاشرت حالم به‌هم می‌خورد. یک روز برون‌گرا، یک روز درون‌گرا؛ یک روز اهل جمع، یک روز عاشق تنهایی؛ یک روز فعال و باپشتکار و انگیزه، یک روز متنفر از زمین و زمان... . همیشه زیاد نقش بازی کرده‌ام که به یک شکل دیده شوم، آدمی که نه زیاد شوخ و شنگ است نه چندان عبوس، آدمی ساکت و حتی جامعه‌گریز. ولی دلیلش همین بوده که نمی‌خواسته‌ام دیگران انتظار آدم دفعۀ قبل را داشته باشند. همیشه پشت یک نقاب پنهان بشوی خیلی راحت‌تر است. همین هم هست که بارها و بارها وبلاگ ساخته‌ام یا در شبکه‌های اجتماعی شروع کرده‌ام به فعالیت و بعد از چند روز دیده‌ام انگار من دیگر آن آدمی نیستم که آن صفحه را اداره می‌کرده و انگار آنجا مال من نیست.

تغییر شرایط اجباری، بیرون زدن از خانه، قرار گرفتن در جمع، قرار گرفتن در شرایطی که وادار به کار شوم ممکن است اندکی بهترم بکند یا نکند اما لطفا در نظر بگیرید که دست‌کم، تا آنجا که خودم می‌دانم، وقتی حالم خیلی بد است، تکیه کردن بر توانایی خودم و دست به زانو زدن و بلند شدن سخت‌ترین کار دنیاست، چون درونم خودی وجود ندارد که تکیه‌گاه شود. ملغمه‌ای است از خاطرات و افکار بد و کسالت و خشم و غم که مثل توده‌ای چرکین گوشه‌ای افتاده و هر جه بروم دستش بزنم عفونتش بیشتر می‌ریزد بیرون و بیشتر سر تا پایم را می‌گیرد.

چند وقتی یک ساعتی ورزش کردن حالم را بهتر می‌کرد، اما حالا انگار اثر آن هم کم شده. چند روز است فکر می‌کنم اینجای شعر سایه بیان حال من است: «دیگر شراب هم، جز تا کنار بستر خوابم، نمی‌برد».

دوقطبیحال بدadhdaddرواندرمانی
از هر چه دچارش باشم می‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید