⇝saghaɹ
⇝saghaɹ
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اشنای نااشنا

چشم هایم را باز کردم و اطرافم نگاه کردم

وسط هال خانه خودم بودم با تفاوت اینکه کلی ادم دورم را پر کرده بودند

مردها زن ها و کودکانی که به من خیره شده بودند

لباس هایشان و ارایش چهره هایشان مانند مردم معمولی نبود

اما عجیب تر از لباس هایی که خودم در تن داشتم نبودند

من لباس هایی تیره و تنگ پوشیده بودم که بخش هایی از ان بجای پارچه ای فلزی بود

سلاح های کوچیکی به کمربندم متصل بود و شنل خاکستری که ارتفاع ان به زمین میرسید پوشیده بودم

به شیشه پنجره که بازتاب چهره ام را نشان میداد نگاه کردم من هم ان ارایش عجیب تیره رنگ را روی صورتم داشتم

با تفاوت اینکه در ارایش من نقاط و علامت های ابی رنگ درخشان هم به کار رفته بود

من در راس ام مردم بودم

همه چیز طوری جلوه میکرد که انگار انها یه فرقه بودند و من نیز مقام رئیسشان را داشتم

در همین بین پسری که حدودا ده ساله وارد محل شد و کنارم ایستاد

پسر موهای سیاه و شلخته ای داشت و صورتش خاکی شده بود شنل کوتاهی پشتش بسته بود

بی هیچ دلیلی از لحظه ورودش احساس خاصی نسبت به او پیدا کردم

میدانم پسرم نبود اما همه جا به دنبالم بود و بیشتر از شاگرد حکم پسرخوانده ام را داشت

واقعا بی هیچ شناختی دوستش داشتم

او مرا ستایش میکرد و در خیالش میخواست مثل من باشد

ناگهان بحثی مطرح شد

گذشته من

پرده ها کنار رفتند و حقیقتی تاریک پدید امد

گویا من در گذشته ام موجودی تشنه به خون و نا ارام بودم

بی دلیل رو به شرارت اورده بودم و در قلبم جز سیاهی رنگی نبود

گویا در گذشته شمشیرم الوده به خون بی گناهان بود

نمی دانم چرا و چطور اما ناگهان

تاریکی قلبم دوباره بر من چیره شد

ناگهان به پسرک حمله کردم شانه هایش را چنگ زدم

مانند موجودی وحشیی سمتش غریدم

وقتی به خودم امدم متوجه شدم چه کار وحشتناکی کردم

سریع پسر را رها کرد و با ترس عقب رفتم

پسر ناباورانه تلو تلو خورد و از در اصلی خارج شد

نگاه سرزنشگر بقیه را روی خودم حس میکردم

اما

گورپدر همه انها

مهم ترین دستاورد زندگیم از من گریزان شده

به سرعت داخل خیابان دویدم

خیلی دور نشده بود

خودم را به او رساندم

سعی کردم عذر خواهی کنم و برای کارم دلیل بیاورم

اما او با صراحت و پرخاش گفت

دیگه باهام حرف نزن

زمان برای جسم و ذهنم متوقف شود خشکم زد

ایستادم و به رفتنش خیره شدم

ذهنم به گذشته رفت

زمانی که دهکده ای را به اتش کشیده بودم

ان پسر را از همان جا به دنبال خودم اورده بودم

اما رازی در انجا مدفون شده که هرگز به او نگفتم

دختر بچه ای که ان پسر دوستش داشت

در ان دهکده به اتش کشیده شده بود

حال میدانستم که او این را میداند

و به زودی بخاطر ترک کردن دختر میان شعله ها و قتل عام خانواده اش از من متنفر میشود

به سرعت به سمت دهکده که انگار فاصله چندانی با ما نداشت دویدم

وقتی بلاخره انجا رسیدم

پسر را دیدم که دست در دست دختر دور میشد

ناگهان احساس سوختن کردم

گویی کل زندگیم مقابل چشمانم میسوخت



با شتاب چشمانم را باز کردم

سریع اطرافم را نگاه کردم که ببینم چه شده و کجام

روی تخت دراز کشیده بودم و بجای ان لباس نبرد لباس خواب خرگوشی تنم بود

ی-یعنی هر انچه دیدم خواب بود؟!

به سختی اندیشیدم

افکارم بی منطق و درهم برهم بود

ناگهان نتیجه گیری کردم

یعنی من گوشه ای از زندگی قبلیم را دیدم؟!

من ان پسر را نمیشناختم اما از لحاظ علم نمی توان خواب شخصی را دید که تا به حال یک بار هم ندیده امش

واقعا باور کردم که در زندگی قبلیم چه کسی بودم و با چه سرکار داشتم

مدت هاست ازین اتفاق میگذرد اما من هنوز در ارزوی یک چیزم

دوباره دیدن پسر و پرسیدن اسمش


داستان
Afraid of sun,in love with moon
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید