یه پسر
با گذشته غم انگیز و اینده متلاتم
بخاطر فشارای خانوادش افسرده بود و خودشو تو زیرزمین حبس میکرد
هیچ جای خونه بزرگشون ارامش نداشت
نه دوستی داشت نه عاشقی
اعتیاد شدیدی به داروهای ضد افسردگی و سرکوبگر داشت
علاقه ای به زندگی نداشت ولی نمیتونست خودش زندگیشو تموم کنه
باید تو تنهایی تحمل میکرد و راستش
زیرزمین کم نور خودشو به بودن با خانوادش که جز سرزنشش کار دیگه ای نمیکردن ترجیح میداد
کسی که بعد مدتها میتونست عاشق صداش کنه اجیر شده مادرش بود که گولش بزنه و بفروشتش
نمیشه تصور کرد بعد این اتفاق چه حالی داشت
اینکه اون احساس خوبی که به سختی پیداش کرده بود یه توهم بود
یه توهم پوچ و بی فایده
شاید این اتفاق باعث شد اون عقب بشینه تا مرگ به رومی دورش بخزه و محوش کنه
اما اون پسر میتونست نجات پیدا کنه
توی یه شب اون
فرار کرد
تا اونجا که میتونست دوید
هیچ جایی نداشت که بره
عملا تصمیمش یهویی و بی برنامه ریزی بود
اونجا بود که هرچی تا الان تجربه کرده بود شد گذشته غم انگیزش و وارد اینده شد
اینده ای که مث دریا بود غیر قابل پیشبینی گاهی طوفانی و گاهی صاف
پسر وارد زندگی عموش و دنیای خارق العاده عموش شد
اون موهبتی داشت که ازش بی خبر بود
پسر کشف کرد بخاطر قدرتای پنهانش از شناختن عموش محروم شده بود
اون مرد شد استاد و راهنمای پسر و همینطور یه دوست وهمراه خوب براش شد
عموش کمکش کرد نیروهای سیاهشو مهار کنه و ازشون درست استفاده کنه
توی مسیر جدیدش همراهان و دوستان حقیقیشو پیدا کرد
شد یه تیم و یه خانواده بزرگ
هرروز چیزایی بیشتری یاد میگرفت و مشکلات پیشروشو حل میکرد
همه چیز خوب بود و اسمون زندگیش روشن و افتابی بود
که به یکباره
طوفان شد
عموش جهان فانی رو ترک کرد
و مسئولیت رهبری یه خانواده و یه اجتماع بزرگ
علاوه برغم از دست دادن اون مرد روی دوش پسر افتاد
اون اعتماد به نفسشو از دست داد
( من هرگز مثل عمو نمیشم اون خیلی ماهر و قدرتمند بود.....من نمیتونم)
دائم ضعفاشو تو ذهنش یاداوری میکرد
اون قدرتشو داشت ولی اگه به خودت باور نداشته باشی هیچی حاصل نمیشه
بین خانواده بزرگش یه پسر بود که خیلی بهش نزدیک بود
هردو مثل هم بودن
گذشته غم انگیز و اینده متلاتم
حقیقتا اون پسر ایمان قهرمان داستانو بالا برد
نهایتا اون از پس بر اومد
خسته شد
درد کشید
حتی گاهی از درد اشک ریخت
اما موفق شد
هرچی ازش گرفتنو پس گرفت
تو نبرد های زیادی جنگید
همه رو رهبری کرد و نذاشت متفرق بشن
عزیزانشو دور خودش حفظ کرد
این حماسه اون بود
نه حماسه اونا بود
پسر و همراهان حقیقیش