ویرگول
ورودثبت نام
⇝saghaɹ
⇝saghaɹ
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مجذوب

روباه پشت درخت تنومندی پناه گرفت و به شکل اصلیش,یک انسان برگشت

سعی میکرد نفس نفس زدن هایش را کنترل کند

که مبادا صدایش دوباره انها را به سمت خود بکشاند

ارام دستش را روی سینه زخمیش کشید و ناله کرد

پسر روباه نما خیلی چابک بود که از میان چنگال گرگ ها گریخته بود

ولی چابکیش باعث نشده بود که اسیبی نبیند

جنگل سرد و یخ زده بود, زخم هایش خونریزی میکرد و میسوخت و انرژی زیادی برایش نمانده بود

صدای زوزه دسته جمعی گرگ ها در دور دست تن و بدن روباه را لرزاند

پسر روباه نما دمش را دور خودش پیچید تا کمی گرم تر بماند

انقدر خسته بود که نمیتوانست به شکل روباه در بیاید تا راحت تر پنهان شود

سعی کرد تمام بدن برهنه اش را زیر دمش جا بدهد

سرما چشم های پسر را بست و او را به حالتی بین خواب و بیهوشی برد



پسر میان خواب و بیداری حضور موجودی دیگر را نزدیک خودش حس کرد

چشم هایش را باز کرد و با چهره پسری مقابلش رو به رو شد

روباه مجذوب چهره پسر شد

چهره ای که زیر نور افتاب تیره شده بود خیلی با پوست سفید و رنگ پریده روباه فرق داشت

چشمانش ریز و خیره کننده بودند چشم هایش مثل ققنوسی شعله ور میدرخشیدند

ان چشم ها با چشم های درشت و خاکستری رنگ روباه تفاوت های زیادی داشت

پسر گونه روباه را لمس کرد اما روباه همچنان غرق تماشایش بود

ذهن پسر فریب جذبه پسر را خورده بود جوری که متوجه دم گرگی پسر نشد که بدن لختش را پوشانده

بینی روباه عمیق بو کشید و به او هشدار داد:این بوی یک گرگ است

پسر روباه نما از گرگ مقابلش فاصله گرفت و از ترس شروع به لرزیدن کرد

گرگ نما گردنش را کج کرد و دوباره گونه روباه را لمس کرد

روباه که منتظر دریده شدن و خورده شدن بدنش بود به گرگ نگاه کرد

بنظر نمی امد گرگ قصد کشتنش را داشته باشد

گرگ نما چند قدمی عقب رفت و نشست و دمش را برای روباه در هوا تکان داد

روباه نما کاملا به شکل روباه در امد و گرگ نما حرکتش را تکرار کرد

گرگ روباه را به پشت زمین زد و زخم هایش را لیسید

سپس به نرمی از روی روباه بلند شد

هردو به یکدیگر نزدیک شدند

چشم هایشان را با لذت بستند و پوزه هایشان رو به یک دیگر مالیدند

ناگهان صدای زوزه های وحشیانه گرگ ها ارامششان را شکست

گرگ ها به انها نزدیک میشدند

روباه ترسیده به گرگ نگاه کرد

گرگ به پشت سرش اشاره کرد که روباه فرار کند

اما روباه نمیتوانست و نمیخواست ان گرگ را رها کند مخصوصا که بازگشت به گله برایش حکم مرگ داشت

روباه دودل و پریشان مانده بود

دسته گرگ ها خیلی نزدیک شده بودند

گرگ روباه را هل داد بلکه فرار کند

روباه به چشم های گرگ خیره شد میان غوغایی که به پا بود چشم های گرگ خونسرد و مطمئن بود

گرگ به سمت گله دوید تا انها را مشغول کند و در همین میان روباه به ناچار گریخت

اما صدای زوزه ها و تکه تکه شدن پسر گرگ نما که از پشتش میامد به سختی گوش ها و روحش را ازار داد


روباهگرگداستانحماسه
Afraid of sun,in love with moon
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید