ویرگول
ورودثبت نام
⇝saghaɹ
⇝saghaɹ
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

گلبرگ های مشکی(۱)

داشت بازی می کرد که صدایی از داخل کمد به گوشش رسید تفنگ پلاستیکی اش را برای دفاع بالا برد و با احتیاط در کمد را باز کرد اما قبل اینکه بفهمد چه چیزی درون کمد است بلند جیغ کشید ولی تنها صدای خودش را نمی‌شنید بلکه صدایی دیگر هم او را همراهی می‌کرد پس ساکت شد و دقیق تر نگاه کرد صداهم همراهش سکوت کرد از درون کمد پسری با موهای نقره‌ای و چشم هایی خاکستری همچو طوفان به پسربچه خیره شده بود

+شینجو

پسر بود که سکوت را شکست.حتی همین کلمه هم به اندازه خود پسر عجیب و گُنگ بود پسربچه گفت:متوجه منظورت نمیشم

+اسمم شینجوئه خنگول

پسر بچه با تته پته گفت:م-من س-سوهوئم

پسری که شینجو نام داشت لبخند درخشانی زد که باعث شد سوهو ۵ ساله هم حالتی دوستانه بگیرد ازین‌رو دست شینجو را گرفت و گفت: عمو باهام بازی میکنی؟

شینجو با تعجب گفت:عمو؟! لعنتی بیست و سه سال بیشتر ندارم عمو دیگه چه کوفتیه اخه؟!

سوهو اسباب بازی‌هایش را به دست شینجو داد و او را تا مدتها داخل بازی کودکانه اش نگه داشت

ناگهان صدای باز شدن در توجه هر دو انها را جلب کرد سوهو با ذوق گفت: مامانی اومد سپس رو به شینجو گفت همینجا بمون میخوام مامانم تو رو ببینه سوهو تایید شینجو را گرفت و به طرف در دوید

خانم لی از دیدن فرزندش که به استقبالش امده بود لبخند زد

سوهو بازوی مادرش را گرف و او را کشید و با هیجان گفت: مامان! مامان! به دوست پیدا کردم،یه دوست گنده

خانم لی متعجب درحالی که لبخندش را حفظ کرده بود گفت خب اون کجاست؟ دوست دارم ببینمش

سوهو سریع پاسخ داد: همینجاست تو اتاقه

وقتی سوهو وارد اتاق شد لبخند بر لبانش ماسید

اتاق خالی بود!

خانم لی اتاق را برانداز کرد و در حالی که داشت مسیرش را به اشپزخانه تغییر میداد گفت: سوهو عسلم تو برای داشتن دوست خیالی بزرگ شدی دست از خیالات بکش و بیا شام بخوریم

سوهو با چهره غمگین سر میز نشست. با اینکه هر لقمه مانند خنجری تیز و برنده از گلویش پایین میرفت خود را مجبور به خوردن کرد اما میان این اجبار بغض گلویش را چنگ زد

سریع میز را ترک کرد و به اتاقش پناه برد خود را با حال و هوای طوفانی تر از چشمان خاکستری رنگ شینجو روی تخت انداخت سرش را بر بالشت گذاشت و بغض کودکانه اش شکست

از میان پرده های اشک چیزی روی میز فکرش را مشغول کرد:گلبرگ هایی مشکی

سوهو چشم هایش را مالید و گلبرگ ها را لمس کرد انها هیچ گلی در خانه نگه نمیداشتند انهم مشکی رنگ!

کم کم اشک‌هایش ناپدید شدند و لبخندی روی صورتش نشست

سوهو میدانست این گلبرگ‌ها نشانه ای است برا اثبات ملاقاتش با شینجو



این داستان ادامه دارد..........


داستانسه‌گانهگلبرگ مشکی
Afraid of sun,in love with moon
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید