⇝saghaɹ
⇝saghaɹ
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

گلبرگ های مشکی(۲)

سوهو به ارامی در را باز کرد و وارد خانه تاریک شد. صدا زد:مامان؟خونه ای؟ وقتی جوابی نشنید با نا امیدی زمزمه کرد:اوه اره اون جدیدا خیلی بیرون میمونه.با احتیاط کوله پشتی اش را در اورد و‌کناری انداخت و با خستگی تمام روی مبل نشست دوست داشت گریه کند اما نمیدانست از درد بدنش یا از تنهاییش در همین نقطه نا امیدی سوهو حضور شخصی دلنشین را حس کرد وقتی برگشت با چهره درخشان پسر ۲۳ ساله در چند سانتی اش مواجه شد. سوهو ناخوداگاه لبخند زد شینجو گفت:از دیدنم خوشحال شدیا کلک! و سپس سرپای سوهو را برنداز کرد اوقاتش تلخ شد و با نکرانی گفت: تو چه بلایی سرت اومده؟ سوهو گفت: بنظر خودت چی شده تو مدرسه با سال بالاییا دعوام شد و کتک خوردم شینجو نرمی بازوی سوهو را گرفت و گفت برو توی اتاقت و لباساتو دربیار

ازین‌رو داخل اتاق رفت و روی تخت نشست اما فقط بلوزش را در اورد این بخاطر خجالتش بود وگرنه سوهو به شینجو اعتماد کامل داشت

کم گذشت و شینجو با چند دستمال و باند بازگشت نگاهش به سوهو افتاد و گفت فکر کنم گفتم همه لباساتو دربیار چهره سوهو سرخ شد و گفت: بیخیال مجبورم؟ شینجو پاسخ داد: باید بدنتو کامل چک کنم سپس افزود: هردومون پسریم از چی خجالن می کشی؟ سوهو به ناچار شلوارش را هم در اورد و چهره‌اش سرخ تر از قبل شد شینجو کنار سوهو نشست،چانه‌اش را گرفت و به دقت سر و صورتش را وارسی کرد.وقتی کبودی روی پیشانی سوهو را لمس کرد خانه از فریاد سوهو به لرزه افتاد شینجو به سرعت دهان او را گرفت و با ترس گفت: چته تو یبار دیگه اینجوری جیغ بزنی میریزن تو خونه به جرم کودک‌ازاری دستگیرم میکنن!

شینجو سرش را خاراند،فکر کرد و سریع سراغ کوله‌پشتیٕ همیشه همراهش رفت و از داخل ان یک تکه پارچه در اورد و گفت: با این دهنتو میبندم بجا جیغ زدن اینو گاز بگیر. منتظر تایید سوهو نشد و سریع دهانش را بست،باند را به دقت دور سر و پیشانی سوهو بست و سپس انگشتش را روی خراش های گردن و کمرش کشید سوهو محکم تر پارچه را به دندان گرفت شینجو زخم ها را به دقت تمیز کرد و انها را با چسب پوشاند، پارچه دور دهان سوهو را باز کرد و زیر لبی گفت: یه جوری قیافه گرفته بود انگار پاش قطع شده اینا که یه مشت خراش بیشتر نبودن.....

ناگهان صدای تلفن خانه سوهو را از جا پراند از زیر دست شینجو جست زد و بر سر تلفن پرید صدای خانم لی در گوشی پخش شد: سوهو عزیزم برای مامان کار پیش اومده امشب نمیتونم برگردم خونه دوست دارم عزیزم. تلفن قطع شد و حتی فرصت نداد سوهو کلمه ای حرف بزند پسربچه ارام به اتاق بازگشت اما جز یک دست لباس که روی تخت بود چیزی انجا نبود. دور و اطراف را برای شینجو جست و جو کرد که ناگهان چشمش به پنجره افتاد و متوجه شینجو شد که به سمت در اصلی میرود به سرعت لباس‌هایش را پوشید و با اخرین سرعت ممکن خود را به حیاط رساند و صدا زد: عمو وایسا!

شینجو برگشت و پرسید: چی شده پاستیلی؟ سوهو نفس نفس زنان گفت:من....امشب تنهام....میشه شب....بمونی؟ شینجو بدون فکر کردن گفت:حتما! پس دست سوهو را گرفت و به داخل خانه برگشت.سوهو روی مبل ولو شد شینجو پرسید:خسته‌ای؟ سوهو به نشانه تایید هومی گفت.شینجو ادامه داد: خب بیا بریم بخوابیم سوهو با هیجان بلند شد:یعنی شب پیشم میخوابی؟واسم قصه میگی؟ شینجو لبخند درخشانی تحویل سوهو داد و گفت: فکر کنم چاره دیگه‌ای نداشته باشم.سوهو سریع داخل اتاق دوید و با جهشی روی تخت پرید شینجو وارد اتاق شد و لبه تخت نشست. سوهو ارام گرفت و پرسید: چه داستانی برام تعریغ میکنی؟

+روباه نه دم

-جالب بنظر میاد تعریف کن

+خب یه روباه کوچولو با برداربزرگش توی کوهستان اسرارآمیز زندگی میکردن داییشون فرمانروای اون کوهستان بود و قرار بود بعد ها کوهستان به روباه کوچولو برسه روباه کوچولو کم کم بزرگ شد یه شب یواشکی به شکل انسان در اومد و به روستای پایین کوه رفت اونجا یه......

شینجو داستان را قطع کرد و به سوهو که غرق خواب شده بود نگاه کرد لبخند زد و گفت: دقیقا مثل دویست سال قبلتی.......

.

.

سوهو چشم هایش را پس از خوابی طولانی و راحت باز کرد به سرعت غلت خورد و با جای خالی شینجو که پر از گلبرگ شده بود مواجه شد سریع نشست غمگین گفت: مگه نگفت کل شب پیشم میمونه؟...

ارام گلبرگی را لمس کرد و ناخوداگاه با اینکه ناراحت بود لبخند زد

گلبرگ مرطوب بود که نشان میداد چیز زیادی از رفتن شینجو نگذشته..........



این داستان ادامه دارد..........


داستانگلبرگسه‌گانه
Afraid of sun,in love with moon
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید