پسر به نرمی روی ایوان خانه جنگلی پدربزرگ فوت شده اش که حال خانه خودش بود نشست و به منظره رو به رویش خیره شد
کودکانش میان حیاطی که به دلیل عدم رسیدگی مثل جنگل شده بود مشغول بازی بودند
پسر بزرگتر مشغول بستن پای اسیب دیده جوجه ای با تکه برگ بود
او خیلی احساساتی بود و هرگز دست از دلسوزی و کمک به موجودات دیگر نمیکشید
دختر وسطی به زور میخواست از درخت بالا برود تا از سنجابی که روی سرش پریده یود انتقام بگیرد
این دختر برعکس ظاهر ناز و بی ازاراش به شدت خشن و انتقام جو بود اما ازارش هرگز به خانواده اش نمیرسید
پسر دست از نگاه کردن به بچه ها کشید
و سرش را برگرداند و به پسر کوچکش که کنارش دراز کشیده بود خیره شد
پسرکوچک با دیدن پروانه ای که بالای سرش پرواز میکرد ذوق زده شده بود و دست و پاهای کوچکش را میان زمین و اسمان تکان میداد
پسر جوان تک خنده ای کرد
باد وزید و هوا تیره شد
پسر سرش را بالا گرفت و به اسمان نگاه کرد
ناگهان نگاهش روی در چرخید و همانجا ثابت شد
پسربچه به سمتش امد و درحالی که میدانست چرا پدرش انگونه محو در است پرسید: بابا اون کی میاد؟
پسر جوان به نرمی گفت:فقط یکم دیگه باید صبر کنیم تا دوباره بشیم یه خانواده کامل
فقط یکم........