
ان دکتر «مهران» فیزیکدان جوانی بود که روی پروژهای محرمانه در آزمایشگاه زیرزمینی کار میکرد؛ پروژهای درباره «شکافت واقعیتهای موازی». آنها با استفاده از محاسبات کوانتومی، موفق شده بودند دروازهای بسازند که انسان بتواند سایههای خودش را در جهانهای دیگر ببیند. نیمهشب، مهران برای آزمایش تنها مانده بود. دستگاه را روشن کرد. پردهای از نور سبز در برابرش باز شد. ناگهان دید خودش از درون پرده بیرون آمد؛ اما این «خود دیگرش» چشمهایی سیاه، بیسفیدی، و پوستی خاکستری داشت. هیچ حرفی نزد، فقط لبخندی سرد زد. مهران به عقب رفت. – تو... تو کی هستی؟ نسخهی دیگرش با صدایی دوگانه، همزمان زمزمه و فریاد، گفت: – من تو نیستم... من چیزی هستم که تو میتوانستی بشوی، اگر در هر انتخابی تاریکی را برمیگزیدی. مهران دستش را لرزان به سوی دکمهی خاموشی برد، اما قبل از اینکه فشار دهد، دهها دست از درون پرده بیرون آمدند. نسخههای دیگرش، با چشمهای خالی، بدنهای نیمهپوسیده و چهرههای معوج یکییکی بیرون خزیدند. بعضی زمزمه میکردند، بعضی میخندیدند، بعضی گریه میکردند، اما همه یک چیز میخواستند: جایگزینی. او فهمید که در فضای کوانتومی، بینهایت «او» وجود دارد؛ نسخههایی که تصمیمهای بد گرفتهاند، نسخههایی که قاتل شدهاند، نسخههایی که دیوانه شدهاند... و حالا همه به دنبال یک واقعیت امن برای زندگی بودند. واقعیت او. نورها چشمک زدند. نسخهها نزدیکتر شدند. یکی از آنها بیخ گوشش زمزمه کرد: – تو دیگر واقعی نیستی... ما واقعی هستیم. آخرین چیزی که دید، لبخند سرد سایهی خودش بود که آرام جای او را گرفت و دکمه خاموشی را زد. درِ کوانتومی بسته شد. و صبح روز بعد، مهران با همان لبخند سرد به همکارانش خوشامد گفت...