
"راز بامبو" روزی روزگاری، جوانی نزد استاد خردمندی رفت و گفت: «استاد! من سالها تلاش کردهام اما هنوز هیچ موفقیتی ندیدهام. خسته شدهام. چرا باید ادامه دهم؟» استاد او را به باغ خود برد و دانهای کوچک از بامبو به او نشان داد. گفت: «این دانه را بکار و هر روز به آن آب بده.» جوان با اشتیاق دانه را کاشت. یک سال گذشت، دو سال گذشت… ولی هیچ چیز از خاک بیرون نیامد. جوان ناامید شد و نزد استاد بازگشت: «استاد! این بذر فریبم داد. چرا چیزی نمیروید؟» استاد لبخند زد و گفت: «در عمق زمین، ریشههای بامبو سالها مشغول ساختن پایههای محکم خود هستند. وقتی زمانش برسد، ناگهان رشد میکند؛ آنقدر سریع که در چند ماه به اندازهی سالها قد میکشد.» سال پنجم، درست همانطور شد که استاد گفته بود. جوانهای کوچک از دل خاک بیرون آمد و تنها در چند ماه، به درختی بلند و پرشکوه تبدیل شد. استاد در حالی که به بامبو اشاره میکرد گفت: «تو هم مثل این بامبو هستی. سالها تلاش تو، هرچند دیده نمیشود، ریشههای موفقیتت را میسازد. ناگهان روزی خواهد رسید که همه از سرعت رشد تو شگفتزده میشوند. اما یادت باشد، بدون آن سالهای صبر و پایداری، هیچ معجزهای رخ نمیدهد.» پیام داستان: گاهی موفقیت دیر به چشم میآید، اما مثل بامبو، هر لحظهی صبر و تلاش، ریشههایی میسازد که تو را به بلندای آرزوهایت میرساند. به امید آن روز برای همه