ویرگول
ورودثبت نام
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi"قلم، تنها سلاحی است که هم می‌کُشد، هم زنده می‌کند... انتخاب با توست."
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

ساعت شنی

ساعت شنی»

باد، خاک را از دامن کویر بالا می‌کشید. آسمان، سال‌ها بود رنگ آبی به خود ندیده بود. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید، انگار خودش هم از زمین خسته شده بود.

در حاشیه‌ی شهری خاموش، مردی تنها ایستاده بود. ریش‌اش سپید، چشم‌هایش بی‌فروغ. دستی در جیب پاره‌اش کرد و ساعت شنی کوچکی بیرون آورد. ساعت، نیمه‌پر بود. نیمه‌ای پر از خاکستر.

مرد با خودش زمزمه کرد:

«زمان، ته کشیده... اما کسی نمی‌فهمه.»

او نامش را فراموش کرده بود. نه خانه‌ای داشت، نه خانواده‌ای. روزگاری شاعر بود. روزگاری فریاد می‌زد، می‌نوشت، هشدار می‌داد. اما حالا؟ حالا در میان خیابان‌هایی پر از آنتن و دود و مردمانی با چشم‌های پایین‌افتاده، تنها مانده بود.

یک کودک از کنارش رد شد، با ماسک اکسیژن، لب‌تاب به دست. لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

«عمو، این ساعته چیه؟»

مرد لبخندی زد، تلخ‌تر از شراب کهنه‌ای در تاریکی:

«یه یادگاری از روزایی که آسمون، آبی بود. از وقتی که بارون می‌بارید... از وقتی که مردم به هم دروغ نمی‌گفتن.»

کودک رفت. بی‌آن‌که بفهمد، چه حرفی شنیده.

مرد نشست. به ساعت خیره شد. شنِ خاکستر از بالا به پایین سرازیر شد، آرام و پیوسته.

در همان لحظه، تکه‌ابری سیاه، در دوردست، خودش را به آسمان کشاند. کسی ندید. اما مرد لبخند زد.

«شاید... هنوز یه ذره وقت مونده باشه.»

ساعت شنی
۲
۰
Mansour _Darvishi
Mansour _Darvishi
"قلم، تنها سلاحی است که هم می‌کُشد، هم زنده می‌کند... انتخاب با توست."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید