در سکوت شب، جایی میان آه یک مادر و نالهٔ بیصدای کودکی گرسنه، فرشتهای بیبال روی زمین نشست...
دستی لرزان، دفتری از گناه ورق زد؛
سطر به سطر... دروغ، حسد، خیانت، کفر، تهمت، ریا...
و خداوند نگاه کرد...
نه با خشم،
نه با تیغ،
بلکه با نگاهی که فقط خالق میتواند داشته باشد؛
نگاهی که ته آن، چیزی جز امید نیست.
و بنده، شرمگین از خود، گفت:
«دیگر برای من راهی نمانده...»
اما آسمان فریاد زد:
وَلا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ...
از رحمت من نومید مشو...
بنده گریست.
زمین ایستاد.
زمان آهسته شد.
ملائک، قلم از دست انداختند.
و دفتر گناهان، ناگهان خالی شد...
نه بهخاطر کارهای خوبش،
بلکه چون برگشت.
و خداوند...
نه به تأخیر انداخت،
نه مجازات کرد،
فقط بخشید.
و این همان خداییست که هزار بار میلغزیم،
ولی وقتی فقط یک بار از دل گفتیم:
«ببخش...»
با تمام عظمتش،
خم شد، آغوش گشود و نوشت:
«و خداوند بخشید...»
