
**سریال تراژیک "بارِ سقوط"**
قسمت اول: "رویای مرز"
پاییز ۱۳۹۰ - روستای بیوران، سردشت
هیوا سلیمانی، با موهای آشفته و چشمانی سرخ از بیخوابی، روی زمین سفت مزرعه زانو زده بود. دستان پینهبستهاش مشتی خاک خشک را فشرد. صدای سنگین گامهای پدرش، سلیمان، از پشت سرش شنیده شد.
"باز هم کتابهات رو آوردی تو مزرعه؟" سلیمان با صدایی خشن اما پر از نگرانی پرسید.
هیوا کتاب فیزیکش را که گوشههایش تا خورده بود، از جیب پارهی کتش درآورد. "بابا، فردا امتحان نهایی دارم."
همسر سلیمان، کژال، از پشت در فریاد زد: "هیوا! نانتون گذاشتم کنار کرسی!"
در خانهی کاهگلیشان، کژال نان تافتون را با دوغ محلی جلوی هیوا گذاشت. چشمانش برق امید زد: "امسال که قبول شی دیگه مجبور نیستی تو این زمینهای خشک جون بکنی."
همان زمان - بانه
چیا محمدی در انباری نمور پشت مغازهی عمویش **سرهنگ** قایم شده بود. نور کم چراغ موشی روی دفتر کهنهاش میلغزید. انگشتان لرزانش شعری مینوشت:
*"مرزها را با دندان میجوم...*
*تا راهی به آزادی باز کنم!"*
ناگهان در با لگد باز شد. سرهنگ، مردی پنجاهساله با سبیلهای پرپشت، دفتر را از دستش کشید.
مادر چیا، اسرین، که تازه از چوپانی برگشته بود، فریاد زد: "سرهنگ! بذار بچّه رویاهاش رو زنده نگه داره!"
زندان مرکزی پیرانشهر
رزگار قادری پشت میلههای زندان ایستاده بود. پدرش، کاک حسن، با دستان زخمی از لای میلهها به او نگاه میکرد.
"پسرم، برو درس بخون... این زنجیرها رو میشکنی."
مادر رزگار، سروه، بیرون زندان دعا میخواند.
پنج سال بعد - تهران
سه دوست زیر درخت چنار نشسته بودند. دوربین کلیک کرد. عکسی که بعدها در خون و برف گم شد...
زمستان ۱۳۹۵ - کوهستان مرز
برف میبارید. چیا لیز خورد. دفتر شعرش افتاد.
*"ما را به نام کوچکمان صدا بزنید..."*
گلولهای شلیک شد. خون برف را سرخ کرد...
پایان قسمت اول