دریا☕
دریا☕
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

نوشتن؛ آرامش بعد از طوفان

همیشه دلم میخواست بنویسم.
از احساساتم از روزای بدی که پشت سر میذارم از خاطرات خوشی که برام رقم میخوره از همه چیز
اما هیچ وقت به خودم جرئت ندادم که شروع به نوشتن کنم، فکر می‌کردم این باعث میشه هروقت که نوشته هامو بخونم حالم به مراتب بدتر بشه، حتی صد برابر بدتر از زمانی که اتفاقه برام افتاده و طعم تلخ و شیرینشو با تک تک سلول های بدنم احساس کردم.
اما حالا تصمیم گرفتم که بنویسم. هرچیزی که تو ذهنم میگذره. چه به مذاق دوستان و اطرافیانم خوش بیاد یا نه، دلم میخواد بنویسم و اوناهم بخونن. من فرد به شدت برون‌گرایی هستم. ولی خب منم آدمم. گاهی نمیتونم اون چیزی که تو ذهنم میگذره رو به زبون بیارم. گاهی نمیتونم احساساتمو، اعتقادات و باورهامو فریاد بزنم و بگم: آهای مگه چی شده که من بخاطر ترس از قضاوت شدن، افکار لطیفمو تو یه گوشه خرابه ای تو مغزم، پنهان می کنم... بس کنید، شما نمیتونید منو محدود کنید و تحت فشار بذارید که چیزی نگم.
چرا نظر بقیه انقدر برام مهمه؟ من حتی بین دوستای صمیمی مدرسم هم غریب و تنهام.
همیشه پیششون میگم، میخندم و همه فکر میکنن شادترین آدم دنیام. ولی کیه که از درون آشفته من خبر داشته باشه.
وقتی که اتفاقی میفته و من با همون احساسات قشنگ و همچنان ساده ام میرم کنارشون میشینم و درد دل میکنم. و آخرش گاهی این رو میشنوم: عهه منم مثل بقیه فکر میکردم تو بودی این کار اشتباهو انجام دادی...
و اینجاست که میفهمم آدم گاهی باید بعضی چیزارو تو گورستان دلش حبس کنه و همونجا دفنشون کنه و نذاره بقیه ازش باخبر بشن. چرا اتفاقی میفته و همه ازش باخبر میشن اما هیچ کسی یک کلمه هم درمورد اون قضیه با من صحبت نمیکنه و فقط تو ذهنش مثل بقیه منو قضاوت میکنه... اخه چراااا؟

بذارید یه خاطره کوچیکو تو پرانتز بهتون بگم:

نمایش داشتیم و من بازیگر اصلی نمایش بودیم. روز اجرای نمایش هنوز معلوم نبود. من اول هفته مریض شدم و دوروز نرفتم مدرسه. روز یکشنبه که فرداش دیگه میخواستم مدرسه برم، با تمام ذوق و شوق کودکانه ای که در وجودم فوران میکرد، سراغ نمایشنامه رفتم، همونی که خودم از تابستون با دقت و ریزبینی تمام نوشته بودم. برگه رو نگاه کردم و دیالوگ های خودم رو زیر لب مرور میکردم و اکتای نمایشو برای خودم با عروسکام تمرین میکردم. حتی لباسی مشابه لباس نمایشم پوشیدم که فضا و حس و حالش واقعیتر بشه. و فردا شد و من تا به مدرسه رسیدم فهمیدم که نمایش امروزه. خوشحال شدم گفتم من که دیشب خودمو آماده کردم پس الان با قدرت نمایشو اجرا میکنم... عه عه چی شد؟ چرا این دختره لباسای مربوط به نقش منو پوشیده؟ دخترخاله صمیمی ترین دوستم. نقشو به اون داده بودن و یک نفر از دوستا و همکلاسیام همت نکرده بودن یه پیام کوچولو به من بدن و ببینن میتونم برای نمایش بیام یا نه، بعد نقشمو خیرات کنن. و اون روز احساس کردم من برای دیگران اهمیتی ندارم...

اون روز بود که فهمیدم کسی غیر از خودت نمیدونه چه احساسی داری و احساساتت فقط برای خودته که انقدر مهمه، هیچ کس نمیتونست درک کنه که من چقدر برای اون نمایش زحمت کشیده بودم و تو یک چشم برهم زدن تمامش به اسم یکی دیگه رقم بخوره. بقیه ممکنه فراموش کنن و یادشون بره که اگه فلان کارو بکنن یا نه، تو چه احساسی درونت شکل میگیره.

پس دریای عزیزم به خودت قول بده که همیشه اول به حس خودت توجه کنی، به قلب قشنگ و کوچولوت نگاه کنی، ببینی اگر ذره ای قراره به این موجود قرمز رنگ و حساست آسیبی برسه، اون کارو انجام ندی و فراموشش کنی، چون فقط خودت تو این دنیا هستی که میتونی دریای زودرنج و مهربون رو بیشتر از همه دوست داشته باشی و بهش اهمیت بدی....

پ‌ن: میخوام به خودم جرئت بدم و شروع به نوشتن کنم. امیدوارم خودمم بتونم تو درک کردن بقیه موفق باشم و با رفتارم آسیبی به دیگران نرسونم؛ همونطور که چنین انتظاری و از دیگران دارم🤍با رفتارم آسیبی به دیگران نرسونم؛ همونطور که چنین انتظاری و از دیگران دارم🤍


بماند به یادگار‌/ ١٣ اردیبهشت ١۴٠٣
¬اولین باری که جرئت نوشتن پیدا کردم¬

نوشتننمایشاهمیتدریا
یه دختر پر جنب و جوش دهه هشتادی🦋 عاشق فیلم و گردش و یه کوچولو هم درس خوندن✨
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید