Souji
Souji
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خاکستری همچو اتاق اقای ایرانفر

پرده را کنار زد ، چشمانش پر بود ، پر از خاطره های ترشیده ای که جلوی چشمانش را گرفته بود ، از چشمانش افتاد اشک هایش ، خم شد و سعی کرد اشک هارا از روی موکت رنگ و رو پریده جمع کند ، دستایش را روی موکت میکشید دنبال اشک هایش میگشت ، تلوزیون کوچک گوشه ی طاقچه در حال کانال یابی رها شده بود پیرمرد هوس دیدن فیلم رنگ خدا ب سرش زده بود ، ساعت دیواری نشان از ساعت ۵عصر داشت خیابان را باران گرفته بود اتاق در رنگ ابی نفتی غرق بود اینم تقصیر باران و دم دسته هاشون بود دراز کشید در رخت بی ریخت اتش عینک تک استکانی را از چشم برداشت با خود زمزمه کرد ، برای امروز هم زندگی کافیست چشم هارا بست ،ارام خوابید ، اتاق داشت غرق تر و تاریک تر میشد و باران شدید تر به پنجره خود را می کوبید ،ساعت همچنان روی ۵عصر مانده بود گویا ساعت هم به خواب رفته ،گویا هنوز کانال ها یافت نشده است

در خواب دید پاییز تمام شده و باران بند امده ، کانال ها یافت شده اند و ساعت در حال گذر است، تلفن کرمی رنگ اتاق ب صدا در میاید :مهمان دارید اقای ایرانفر..

اقای ایرانفر
در این حوالی حتی منم از دور قشنگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید