داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۲۲ دقیقه·۳ سال پیش

خاطره عجیب ولی واقعی

بازنشر از فن پیج شین براری
بازنشر از فن پیج شین براری


 کلیپس موی سرم رو کمی باز و بسته کردم    و به بادکنک های رنگی نگاه کردم . امروز کمی ارایش کردم بلکه توی عکس ها جوان تر نشون بدم . فکر کنم ارایش کردنم زیاد حرفه ای نیست . چون شهروز تا رسید منو دید خنده ای کرد و گفت ؛ اسکمو اخته ای خوردی ؟ برو صورتت رو بشور . دور تا دور دهنت قرمزه ...

بگذریم ... انتظار چنین محبتی رو نداشتم .  واقعا غافلگیر شدم .  خانجون داشت چپ چپ به من و کیک نگاه میکرد  . گویی از اقدام خودسرانه ی شهروز و خرید هدیه و بادکنک های رنگی و کاغذ رنگی و کیک تولد و شمع های پر تعداد با دو تا فشفشه ها حسابی شوکه شده و یا حسودیش شده و داره ته دلش به من فحش میده که خودم رو با این سن و سالم به این پسر خوش تیپ و جوان تحمیل کردم . شاید خیال میکرد تا آخر عمر من ترشیده میمونم ... و توی ذوقش خورده و معادلاتش بر هم خورده و یجورایی برخلاف تظاهرش به خوشحالی در باطن مشغول زجه زدن های بی صداست . انگار لحظه لحظه دارن توی تنش سوزن فرو میکنن و زجر میکشه از اینکه چنین عشقی رو شاهده .


شهروز ولی بی خیال این حرفاست . خب زیادی بی سیاست و بی ریاح ست. فکر میکنه همه مثل خودشن . ولی خب خانجون دقیقا نقطه ی مقابل شخصیتی اون قرار داره .

چون خانجون ظاهرش ضد باطنش هست . داره تمام تلاشش رو میکنه تا یک عیبی روی این پسر بزاره ‌ . تا شهروز پشتش بهش میشه واسش لوچان (چشم غره) میزنه .

شمع تولد ۴۲ سالگی ام رو گذاشتش روی کیک کوچیکی که برام خریده بود  و من حواسم فقط پرت این نکته بود که مبادا الان برای روشن کردن شمع ها  از جیبش یه فندک یا کبریت در بیاره و آبروی من پیش خانجون بره  . چون کافیه چنین اتفاقی رخ بده و از جیبش یه کبریت در بیاد که خانجون توی بوق و شیپور کنه و جار بزنه که این پسرک معتاده .

توی همین افکار بودم و همون لحظه بود که پیش چشمان کنجکاو  و ریز بین خانجون  شهروز دست کرد و از توی جیبش  یه بافور بزرگ و یه ماشه و زغال و انبر و  منقل و یه قلیون در آورد... مجدد به اطرافش نگاهی کرد و با سردرگمی پرسید؛ پس پایپ من چی شد؟...

  منم فکم افتاد  چطوری اینها  رو توی جیبش  جا  کرده  بود خدایا ... حالا چه خاکی بر سرم بریزم....   

خانجون لبخند پلیدی زد و انچنان از دیدن این همه مورد منکراتی و مدرک جرم بر سر ذوق اومد که بی اختیار از سر ویلچر بلند شد و انگار که نه انگار یک عمر فلج مادرزاد بوده و شروع کرد به دویدن سمت کوچه و بالای درخت بید. اون از بالای درخت فریاد میزد و میگفت ؛

اهای اهالی محله پسره خواستگار تو زرد از اب در اومد. مژده مژده خودم با چشام دیدم که یارو تزریقی از اب در اومد...

همین لحظه بود که از خواب پریدم   و  نفس نفس زنان    به اطرافم نگاه کردم .   دیدم روی دلنوشته های  عاشقانه و بی ریاح  شهروز  خوابم برده  انگاری   و هنوز چراغ خوابم روشنه ....   خب خدا رو شکر که خواب بودش  همش.... 



به آرامی و پیچیده در افکار آزار دهنده و سرگردانی در افکارهای وسواس گونه طی کردم . هرچه چشم بستم دلم خواب نرفت .  صبح رسید   و صدای مرغ حق  خلاصه قطع شد .   باغ  به  چله نشسته ‌  و بشکل شرم آوری عریان بنظر میرسه ‌  . شهر رشت سردش شده  و  خانجون  نشسته روی ویلچرش   مشغول بافتن کاموا  هستش  و یکی از  رو  میده  یکی از زیر  رد میده  و یکی هم به من متلک میگه .....   


اسم  من  مریم هست .   خدارو شکر  چهره ام  راز بزرگی رو  پنهون  میکنه .  یعنی سن و سالم رو .    شهروز که میگفت  شبیه  ۳۰ ساله ها هستم .   و منم سریع و از سر درماندگی  بدروغ بهش گفتم ۴۲ سالمه ‌ . ولی راستش اضطراب  لو رفتنم  داره منو  ذره  ذره  اب  میکنه ‌    . چون  پیردختری  آفتاب و مهتاب ندیده ام .  بقول شهروز خان   که گفته بود یکبار  بهم  ؛   مریم جون شما چهره ی شیرینی دارید  و بیبی فیس هستید .


راستش  من  خیال کردم که بیبی فیص  یجور  فحشه  و  سریع یکی بهش جواب تندو تیز و  ناجوانمردانه  شلیک کردم   و دقیق گرفته بود  برجک پسرک معصوم و یتیم رو ‌  .  بعدش فهمیده بودم  بیبی فیص  یعنی چهره ی کودکانه و دوست داشتنی   که شبیه بچه ها هستم .     البته خب ظرافت اندامم هم بی تاثیر نیست  حالا بماند  این حرفا....  از همه واجب تر که  ادا  اطوار و عشوه ست   که من  تمام عمرم رو فرصت داشتم تا تک و تنها توی خلوت کلبه ی انتهای باغ  تمرین عشوه کنم جلوی آیینه .... 


  از این حرفا بگذزیم .  خواب عجیبی که  دیدم  دیشب  چه  معنایی میتونه داشته باشه....  نکنه  خدا داره  بهم  مطلب مهمی رو از این طریق  الهام میکنه  ولی منه  خوش خیال و زودباور   نمیفهمم  و  دارم در مسیر غلطی  پیش میرم ....  


خب من بواسطه ی سن بالاتری که از شهروز دارم  باتجربه تر بودم و شایدم بشه گفت زیرک تر و یا حتی آب زیرکا و موزی بودم . خب دروغ چرا بگم  حقیقتش  چندین و چند شب طی این شش ماه معاشرتی که بین من و این پسر جوان و مهربون برقرار بوده  شب ها مخفیانه و به دور از چشم مستاجر های جلوی باغ و همچنین بعد از خواب خانجون  ، شهروز مخفیانه و از پنجره ی اتاقم  پیشم اومده  یعنی خودم اصرار داشتم تا بیاد   و اونم که خب تقریبا  نصف دفعاتی که بهش منت میکردم رو  فقط می اومد و بیشتر اوقات یک بهانه ای می آورد    لپ کلام اینکه  منم هربار  صبح ها  وقتی میخواستم برم و قرص های خانجون رو بهش بدم و یه لگن ببرم تا توی اتاقش وضو بگیره نماز بخونه   بطور مخفیانه جیب های شهروز رو تفتیش میکردم  . البته باور کنید نیت من این بود که مطمین بشم پول داره. خب بنده ی خدا فوق لیسانس داره ولی بیکاره  . تنها زندگی میکنه  و خیلی محفوظ به حیا و خجالتی هست   . هرگز از شرایطش زار نمیزنه  و خب غرور داره .  برخلافش  من که سالهای سال حقوق باز نشستگی اقاجون خدابیامرزم رو گرفتم و یک ریالش رو هم خرج نکردم .  خب نهایت یک اتفاق خوش و دلگرم کننده برام   این بوده که بر فرض مثال  من  توی جیبش  چند تا تراول پنجاه تومنی بزارم و اون  مجدد بر نگردونه روی طاقچه ی اتاق من .   توی همین دست درون جیبش کردن ها بود که یکبار متوجه ی  وجود  یکسری  نخ و یه سوراخ کوچیک ته جیبش شدم .  البته هیچ اثری از توتون  سیگار ته جیبش نبود . البته پوست تخمه افتابگردان  یه پسته سر بسته  هم بود .  سرجمع  اکثر محتویات جیبَش بیشتر شبیه پرز نخ و یا چیزی توی همین مایه ها بود .    عطرش هم عجیب بود .   ولی یکبار هم  چندین تا  چیز کوچیک پیدا کردم که واقعا نمیفهمم  چیه . به نگهبان باغ  اقا تقی نشون دادم    چون میدونم اقا تقی سالهای سال اعتیاد داره  ولی اون بهم خندید و گفت  خب اینایی که  بهش نشون دادم  احتمالا  یه چیزی شبیه به پفک کرانچی باید باشه که ته جیب کسی خورد شده .    سرآخر تازگی ها که رفته بودم خونه ی شهروز  و  شهروز رفته بود دوش بگیره  کل خونه اش رو گشتم  و توی بالای کابینت ها   یه پاکت پیدا کردم  که بشکل عجیبی خارجی نوشته شده بود  شبیه زبان ژاپنی .  و من بازش کردم   حدود نیم کیلویی  بود   و داخلش از همون چیزهایی بود که قبلا توی جیبش پیدا کرده بودم .  خب چرا میبایست بالای هود اشپزخونه و پشت کابینت جاساز کرده باشه  .  . . .  لابد یه جای کار میلنگه .   علاوه بر این  کلی  ظرف کوچیک یکبار مصرف  گرد   پیدا کردم که همراهش  بود پشت کابینت .  هرچی هست اینا به هم ربط دارن ‌   .  من به اتاق کوچیکه ی خونه ی شهروز  شک  دارم .  همیشه درب این اتاق بسته ست .    خانجون همیشه بهم خاطر نشان میکنه که من خیلی ساده اندیش و خوش باورم  و سریع هر حرفی رو باور میکنم  یا به هرکسی اطمینان میکنم . ولی اخه خب من هم جوابش رو دادم و گفتم که توی کل زندگیم  تا کلاس دهم رفتم مدرسه و از سخت گیری های اقاجون خدابیامرز  جرات نکردم توی مسیر مدرسه سرم رو بیارم بالا  و از هم کلاسی هامم که یه دونه نرگس  هم تختی و دوستم بود اونم که  یکبار اومد باغ مون و اقاجونم براش اخم و  بد راخلاقی کرد  و  نرگسم  گذاشت رفت و از فرداش باهام حرف نزد  .  سرآخرم که همون خدا بیامرز توی مسیر برگشت مدرسه چون یه خال شوید  شفید  موی زولفم  از مقنعه زده بود بیرون و هدبند نزده بودم و چادرمم توی دستم گرفته بودم و از بالای جدول حاشیه خیابون داشتم  سرخوش از هوای خوش بهاری سمت باغ بر میگشتم  که به تیر غیب خشم آقاجون گرفتار شدم و جلوی چشم تمام اهالی محله و مغازه دارها  چنان منو زد که هفت جای بدنم کبود شد  و هرگز دیگه روم نشد از توی محله  بخوام پیاده  رد بشم ‌   یکماه بعدشم که موقع امتحانات ثلث سوم بود  و ذوق انتخاب رشته داشتم و میخواستم برم علوم انسانی  که  اقا جونم مث همیشه وسایلم رو جستجو کرد و یه نوار کاست  پیدا کردش  و فهمید لابد  پس واگمن هم بایستی داشته باشم یواشکی  و اومد مدرسه سر صف  مث یه آدم صد پشت غریبه  منو گرفت  کیفم رو کشید و پاره کرد  و واگمن دو زاری زپرتی رو  لای کتاب هام پیدا کرد  و همونجا جلوی تمام دانش آموزای  دبیرستان عفاف  چنان منو زد و تحقیر کرد که از غرورم و شخصیتم و آبرو شرافتم هیچ چیز باقی نموندش   از فرداش هم دیگه نگذاشت برم مدرسه  و میگفت علوم طبیعی و انسانی واسه جنده هاست    و از اینجور حرفا     خب  بعدشم که  قبل فوت کردنش یکبار منو واسه اینکه بی اجازه از باغ رفته بودم تا سر چشمه  تا آب  بیارم   واسه اشامیدن    چنان ضرب و شتم قرار داد که تا دو سال زمین گیر بودم  و خدا پدر این  مستاجر اتاق کوچیکه ی جلوی باغ رو بیامرزه  که  بعد دو سال  رفت و یه  شکستوبند  تجربی از دهاتشون آورد  و اون فهمید که دلیل زمینگیر شدنم  هیچ ارتباطی با کمرم نداره بلکه یه رگ گردنم هست  که  ورم کرده و رگ به رگ شده  و  کلی زحمت کشید تا من بتونم مجدد از سر جام پابشم  و  بعدشم که اقاجون رو ماشین زد و اون به رحمت خدا رفت و یه سنگ قبر کنار سنگ قبر مادرم اضافه شد   و اقاجون هم رفت پیشش خوابید.  حالا که من  زولف موی سرم سفید شده  و از طرفی هم دکتر گفته که بخاطر وضع دیسک کمرم و ارتروس و  پوکی استخوانم لازمه که  هر روز  یک کیلومتر قدم بزنم     و من از باغ  لعنتی  خارج شدم و چشمم افتادش به این پسر خوشگل جوان و تحصیل کرده و غریب   و دلمو به دریا زدم و بهش پیشنهاد معاشرت و دوستی دادم     شما با این بد بینی هات داری همه چیز رو خراب میکنی خانجون .  گاهی اوقات فکر میکنم شما هم مث اقاجون هستی و فرقی نداری و  به عالم و آدم  بدبینی خانجون .     از صبح تا شب  قسمت حوادث روزنامه ها رو یکی یکی میخونی و با آبوتاب تعریف میکنی  برام . بخدا گوش هام پر شده از بس که خبر جنایت و مرگ و قتل شنیدم .  


اما با شهروز که هستم  اصلا اینطوری نیست.


خانجون چشم غره ای رفت و کمی قرولند زمزمه کرد و  از بالای عینکش نگاهی  معنادار انداخت و پرسید ؛   مثلا باهاش هستی   چجوریه؟ بگو تا شاید ما هم یاد بگیریم و  سر پیری خودمون رو اصلاح کنیم تا مبادا  نصیحت ها و تجربیات و گیس سفیدمون سبب  آزار و اذیت  سرکار الیه  بشه! 


بعدشم با حالتی مسخره وار  پوزخندی زد و به بافتن کاموایش ادامه داد


مریم با نگاهی غضبناک همانند دختربچه ای که لجش در امده باشد  صاف ایستاد و دستانش را گره کرد و زول زد به خانجون   و انگاه با حالتی که انگار  تصمیم مهمی گرفته باشد  انگشت اشاره اش را سمت خانجون اشاره رفت و زیر لب گفت ؛  حالتو میگیرم  خودت کاری کردی تا جوابت رو بدم  پس حالا خوب گوش کن .   


سپس رفت و از محفظه ی لوله بخاری مسدود و قدیمی  قوطی فلزی اش را یواشکی در اورد  و نگاهی مخفیانه به بیرون اتاق انداخت تا مبادا خانجون جاساز نامه هایش را دیده باشد  انگاه از بین نامه ها  یکی را انتخاب کرد  و  به داخل سالن برگشت  و دستش را به کمرش ستون کرد و سرفه ای نمایشی زد تا صدایش را صاف کرده باشد  انگاه  گفت ؛


  از اونجایی که از من جویای مطلبی شدی  و پرسشی پرسیدید که کاملا خصوصی هست و مرتبط به حریم شخصی من میشه  و از طرفی هم با من مثل یه ادم کم ارزش برخورد کردید و حرفم رو جدی نگرفتید  پس ناچارم  براتون بگم تا شاید شما هم یاد بگیرید و سرپیری اخلاق و رفتار و گفتارتون رو اصلاح نمایید خانجون .     شما پرسیدی که شهروز چجوری با من برخورد میکنه مگه؟  خب به عنوان مدرکی مستند من دست انداختم درون کیسه ای پر از نامه های عاشقانه و هدایای ارزنده و عروسک و شکلات و زیور آلات  و به قید  قرعه یک نمونه از نامه های معمولی ایشون خطاب به خودم رو در اوردم تا براتون بخونم 


خان جون  خنده اش رو بی مهابا  ول داد  درون سالن  و  همزمان گفت  ؛  زرت....   زکی....  زپرشک‌.... نچایی یه وقت دختر شاه پریون....   اینایی که گفتی دست انداخته بودی درونشون   احتمالا  کیسه ی  آرزوها  و رویاهات  نبود اسمش؟....   خخخخ


مریم کمی وا رفت  و مجدد شروع کرد به نطق کردن و گفت ؛  


قبل از هرچیزی بایستی خدمتتون عرض کنم که از دیدگاه اقاشهروز عزیز و  مهربان     این فرصت ناب زندگانی  غنیمت بزرگی هست که  میبایست قدرش رو دانست . میبایست عشق ورزید و عشق داد و عشق گرفت


خانجون دستش را به کمر زد و گفت:   اره جان عمه اش ، باید عشق کرد   باید عشق داد ،  باید  ال کرد  باید  بل کرد   باید جیمبل  کرد   لابد  ۹ ماه بعدشم بچه بغل    اونم بی پدر ....    شازده هم الفرار فلنگ رو ببنده  ولسلام ....   حاجی حاجی رو کجا دیدی مکه....  بعدشم  ماجراش بشه نقل  همون  که میگفت ؛   کی بود  کی  بود من نبودم .... 


مریم با درماندگی گفت:  واای خانجون   .... شما چقدر ذهنم منحرفه .  منظور  از عشق ورزیدن   که  اونجور چیزا نیست که شما فکر میکنید


خانجون در حالیکه از بالای عینکش نگاه میکرد  با حالتی حق به جانب پرسید ؛  کدوم جور چیزا؟ من چه فکری میکنم؟  من که فکر خاصی نکردم    تو خودت  ‌منعطفی دخترجون


مریم خنده اش را پنهان کرد و گفت ؛  منعطف  نه  خانجون....  منحرف....   خب حالا هرچی...  داشتم میگفتم خدمتتون که 


از نظرش دنیا قشنگه ‌  . عشق زیباست.  احترام  و محبتش نسبت به من هرگز کم نمیشه  و حتی بطور مدرک مستند  یکبار برام نوشته    ؛  بانو شما لایق بهترین ها هستی    ببخشید که من کم تجربه ترم از شما  و احتمالا خطاهایی دارم که خودم ازشون بیخبر و خدای ناکرده  موجبات آزردگی شما رو با اشتباهات بچگانه ام فراهم میکنم  و شما از سر بزرگواری  به روم نمیارید .  ممنونم که سخاوت نشون میدید و منو میبخشید . ممنونم که برام ارزش قائلید و برام غذا درست میکنید و میارید تا کمتر غذای حاضری بخورم . ممنونم که برام مربا درست کردید و ترشی گذاشتید .    بانو جان نذر کردم هرجا  خط شما رو ببینم انرا بوسه زنم    . حالا پس کِی خطِ لب میکشی بانو جان....  (اینا رو دیگه نباید میخوندم و از دستم در رفت   ببخشید )


خانجون بی آنکه متوجه ی مطلب شده باشد سرگرم کاموا بافی ست و فقط کلمه و جمله ی    "نذر کردم"  را  از میان ان همه متن  شنیده  و انهم دچار سو تفاهم شده  و با اشتیاق  از مریم میپرسد:    اِ.... آفرین  باریکلااااا   پس اهل نذر و نیازم هست .   خب حالا چی نذر کرده ؟  بهش بگو  پولش رو بده خودم اینجا مجلس برگزار میکنم و  اش میپزم نذری  میدم کل محل  که  نذرش براورده  بشه ....  آفرین  بهش ‌ . تازه داره کم کم ازش خوشم میاد....


مریم هم سریع از فرصت استفاده کرده  و برای انکه جای شهروز را در دل خانجون کمی باز کرده باشد   سریع با شوق میگوید ؛    اره ....  اصلا خودش  بچه هیاتی هست .  خودش  توی شهر خودشون مراسم ایام محرم رو  علمدار  بوده .  عکساش هست ‌. البته خودش که اهل خودگویی و خودنمایی نیست   من یواشکی  حواسش نبود  آلبوم  رو ورق زدم  و دیدم ....  اصلا یه وضعی بود  که بیا و ببین....


خانجون چشمانش درشت شد و دستش را به کمر زد و اخم هایش در هم رفت و با نکته سنجی و ریز بینی خاص خودش که عادت به مچ گیری دارد   از مریم پرسید ؛   


بگو ببینم  ور پریده     اون وقت این البوم ها  کجا  بودن  که  شما  نشستی و تماشا کردی ؟  نکنه بلند شدی و رفتی خونه ی پسره؟  ای دخترک چشم سفید  بی حیا....  


توپ کاموا را سمت مریم نشانه رفت و مریم نیز مانند  فنر از جایش در رفت و سمت اتاقش پناه برد خندید و درب را  بست .... 

روز جدیدی فرا رسید  و ابرهای سیاه  بروی شهر خیمه زدند    


مریم از ندامتگاه  افکارش  پا به فرار گذاشت و  چادر حریرش را سر کرد و زولف سفید مویش را بر چهره انداخت و از انتهای باغ ظاهر شد  و با قدمهای کوتاه و پیوسته اش  و یک دنیا عشوه و  ادا اطوار های منحصر به خودش  و با ان چهره ی ریز نقش و شیرینش  از باغ خارج شده و بی خبر سمت خانه ی شهروز راهی شد.... 


ماجرا از نظر  مریم ؛


سرزده اومدم  تا به شهروز خان  سر بزنم   و شاید کمی خوشحالش کنم . ولی خب  دلم اونقدر کوچیکه  که نتونستم تا غروب و ساعت شش  منتظر بمونم   و خواستم زودتر بیام و  ماجرای دیروز غروب و حرفهای خانجون و خودمو براش تعریف کنم  .   اخه من هرگز هیچ حرفی واسه تعریف کردن ندارم و از بس براش ماجرای   سفر مشهد  در کودکی ام رو تعریف کردم که خسته شده و  خودش هربار  میگه   دیگه بسه  زحمت نکش خودم بقیه اش رو حفظم  .   اما الان براش کلی حرف جدید و مهم اوردم تا بگم .   خداکنه  بیدار باشه ‌   قبل از اینکه  ایفون رو بزنم  دیدم درب حیاط باز هست  و سایه  شهروز رو دیدم که توی اتاق کوچیکه  بود  و انگار داشت با کسی بحث میکرد و قرقر میزد  و میگفتش ؛  ببین  اخه  خسته ام کردی . تو  آدم بچه نیستی ‌  بخدا یه حیوانی.  یه جانور بلفطره  و با  خوی  حیوانی . اخه تو چرا بایستی اینقدر بیشعور باشی ؟  کاش یکمی  انسانیت سرت میشد .  هرچند  تو اگر  آدم بودی که وضعیت ما اینجوری نمیشد ‌ هیچ میدونی چه دسته گلی به آب دادی کله پوک؟  هیچ خبر داری من بخاطرت چقدر  شرمنده شدم و چقدر تحقیر شدم مقابل همسایه ها؟..  اخه عوضی جان   مگه تو عقل توی کله ی نخودی ات نیست که  اینجوری  رفتار میکنی  جلوی  همسایه ها...   چیه  ؟ مثلا داری خودت رو به بیخبری میزنی ؟  الانم لابد هیچ روحت هم خبر نداره که چه اشتباه احمقانه ای کردی   .  اخه احمق   آخه الاغ   آخه گلابی  آخه کله کدویی   آخه چولمنگ   جان  تو چرا نمیخوای آداب معاشرت رو یاد بگیری !  ها؟  صد بار بهت گفتم  وقتی مریم جون میاد پیشم  تو بایستی بزاری بری و خب یه یکساعتی برو بیرون و یه هوایی بخور .  نمیمیری که .  تو چرا اینقدر  اومول و  وحشی بار اومدی؟ چرا از معاشرت با هم سن و سال هات میترسی ؟ خب اونها هم مث تو هستن .  برو با هم جنس های خودت کمی وقت بگذرون .  چسبیدی به من که چی بشه؟  تو دیگه باید منو درک کنی. مریم  دیگه کم کم داره شک میکنه .   تو  میبایست چند تا چیز رو اویزه ی گوشت کنی   ،  از  راه پله  نباید  رفت و آمد کنی .  همسایه ها اگر ببینن  تو  رو  خیلی  بد  میشه.   هیچ میدونی آخرین باری که  مریم جون اومده بود  پیشم  چی شد؟ هیچ میفهمی ازم چی پرسید ؟ ازم پرسید که چرا درب اتاق کوچیکه همیشه قفله  ولی پنجره اش بازه .  خب انتظار داشتی چه جوابی بهش میدادم.   ببین  تو داری زندگی منو ازم میگیری   ولی من دوستت دارم . آخه بیشعور کله پوک   تو غیر من کی  رو داری؟  کجا رو داری؟   پس چرا اذیتم میکنی ؟   الان مثلا زیر لب داری غرغر  میزنی که  لابد   من الکی بهت گیر میدم . ولی اصلا اینطوری نیست.   اینبار اگر مریم جون بیاد پیشم  تمام ماجرا  رو بهش میگم . چون حاضر نیستم بخاطر وجود تو   هز دستش بدم .  ببین  تو خیلی کار غلطی کردی که نامه ی مریم جون رو  پاره کردی .   تو حسودی . و من هم از این بچه بازی ها  بدم میاد....  گوشت با منه  یا نه؟....  هیچم خوشم نمیاد وقتی دارم برات حرفهای به این مهمی میزنم  مشغول خوردن باشی ....  


    من از شدت تعجب شوکه شدم چادرم رو دور کمرم پیچیدم و با خشم رفتم بالا تا هرچی دهنم هست به شهروز بگم  و  باهاش قطع رابطه کنم .  یعنی تمام روزهایی که من بهش اعتماد میکردم و باهاش توی این خونه بودم   کس دیگری هم توی اتاق کوچیکه پنهون شده بود و لابد  هم منو میشناسه و هم به حرفهامون گوش داده .  خدای من  چه قدر احمقم من ،  خانجون همیشه میگفت که نباید از باغ خارج بشم و زمانه ی بدی هست و مرمان  بدتری هم  مبتلا به جبر زمانه میشن و میپیچن به دور قصه ی ادمهای دیگه  و همیشه  زرنگ ها از ساده ها سو استفاده میکنن  .  خاک بر سر من احمق . چرا به حرفای خانجون گوش نکردم .  همیشه میگفت این روزگار صد تا بازی داره و  اگر روی بد سکه  برات بیفته   کارت زاره ...  ابر و باد و مه و خورشید و فلک  دست به دست هم میدن تا رسوای زمونه  بشی    تا انگشت نمای  خاص و عام بشی ‌   اونجاست که هرکی بهت نزدیکتره   زخمی که بهت میزنه  عمیق تره  و همه میشن دشمنت  و  حتی دوستات هم  با دشمنات کنج میشن و اتش میزنن به خرمن من بیچاره  و  خب لابد  حتما ازم  فیلم هم گرفته  و میخواد  دو فردای دیگه ازم اخاذی  کنه ‌   .  خدای من  چه  اشتباهی کردم با این پسر غربتی  دوست شدم .  اخه نونت کم بود   ابت کم بود   دوست پسر گرفتنت چی بود ....   خانجون چهار تا پیرهن بیشتر از من پاره کرده  بایستی به حرفش گوش میکردم   . غلطی کردم .  الان میرم داخل و خونه رو روی سرش خراب میکنم .  تا دیگه با آبروی یه دختر نجیب  بازی نکنه .    خیال کرده من  مجردم  پس پیردخترم و خواستگار ندارم     زکی   نمیدونه که من خودم از جنس هر چی مرد و  مرد جماعت  بدم  میاد  و  حالم بهم میخوره ‌  . اینم اولین بار و اخرین بارم بود که چنین غلطی کردم .  فکر کنم  پسرک عوضی بی پدر و مادر  منو  جادو جنبل  کرده   بود که حاضر شدم  خودم پا پیش بزارم و بهش پیشنهاد دوستی  بدم .  اره دیگه . خب عجب احمقی من هستم  . معلومه که  جادو کرده  منو.   وگرنه  اینچنین کور و  کر  نمیشدم که ...     خدایا  عظمتت  رو شکر که الان  یهو به سرم زد و سرزده اومدم  اینجا  و  همه چیز برام   اشکار شد‌   . خدایا  نوکرتم .  همیشه هوامو داشتی .   میدونم  چون دلم  پاکه   هوامو داری .  مرسی . الهی هرگز منو به حال خودم رها نکنی .   


چند پله رو تا طبقه اول رفتم داخل .  و خب  درب واحد شهروز  خراب هست و  اگر  کمی با دست به بالا هول بدیم و با شانه بهش ضربه بزنیم راحت باز میشه   امیدوارم  هنوزم  همونطور  باشه  و راحت باز  بشه . چون اگر زنگ واحدش رو بزنم  سریع  خودشو جمو جور میکنه  و  فرصت داره  لاپوشانی کنه .    


کمی فالگوش واستادم     داره  نازش میده.   عجب  بی غیرت و نمک نشناسی هست ‌  الان پدرش رو در میارم .    بهتره یکمی بیشتر به حرفاش گوش بدم تا شاید چیزی دستگیرم بشه   .... 


همانطور که مشغول گوش کردن حرفهای اروم و نا مفهوم از پشت درب بودم   از سر هجم بالای  خشم  و  درد شدید روحی و  شکست احساسی  و  ظلم ناحقی که در حقم روا داشته شده بود    شروع کردم  به تایپ کردن حرفهای دلم .   هر چی که میتونستم  بهش فحش نوشتم   از تک تک درد دل هایی که برام کرده بود   بهره گرفتم و همگی شون رو چماغ کردم توی سرش  .   چطور تونست با احساسات من بازی کنه  . من از صمیم قلب عاشقش بودم .   براش تایپ کردم توی قسمت  پیامک ها   که  خب  تو حقت بود که توی هفت سالگی  مادرت ولت کنه به امان خدا  و بره . لابد بچه ی بی پدر و مول بودی . حتما مادرتم یه فاحشه خیابانی بود ‌ . اگه اون موثع که برام اینا رو تعریف میکردی  بهت دلداری دادم و گفتم  لابد تصادفی توی خیابون مادرت رو گم کردی  " همش از سر ترحم بود  بد بخت بی پدر مادر‌  .  توی دلم داشتم بهت قش قش میخندیدم که چطور نفمیده تا حالا  که  لابد بچه ی نامشروعه . لابد مادرت فاحشه بوده .   بزار رک بهت بگم تو یه  بچه ی سر راهی هستی که توی پرورشگاه لابد بهت تجاوز شده یا اینکه توسری خوردی و عقده ای بار اومدی .  اون دروغ هات هم که میگفتی تموم خانواده ات خارج از کشور هستن رو بزار درب کوزه آبش رو بخور . خالیبند اشغال .  حالم از قیافه ی نگبتت به هم میخوره . تو شبیه لاشی ها هستی .  ولی ادای با شخصیت ها رو در میاری . خر خودتی .  شبیه  پسرای دخترنما  هستی  با اون موی بلندت و چشم و ابروی  دخترونه و مژه های بلند . به درد  کاواره ها میخوری تا با یه شورت بندی بری بالای صن و دور میله بچرخی و پول بزارن  لای بند شورتت بی غیرت غربتی .   


اینها رو فرستادم براش و با هر زحمتی بود  درب  رو  باز کردم و درب اتاق کوچیکه باز بود   و پای شهروز  معلوم بود که انگار به درب کمد دیواری تکیه داده  و داره  طرف رو ناز میده  ، بحدی سرعتم زیاد بود که  تا خواست برگرده و نگاه کنه درب واحدش چرا باز شده به زور    من رفتم بالا سرش وشروع کردم به......


اه   این چیه؟  پس دختره چی شد؟  کجا رفت؟ 


شهروز شوکه شده بود و دهانش باز مونده بود  و پلک نمیزد    رنگ از رخصارش پریده بود       و بیش از حد  ترسیده بود  با هجوم ناغافل  من   و  خشکش زده بود  و  همین لحظه  چشمم  خورد  به  گربه ی  خوشگلی که پهلوش نشسته بود و به محض ورود من و شنیدن صدام  رفت و پشت شهروز پنهان شد .‌....    چشمم خورد به چسب نواری  و تکه های کاغذ  نامه ای که خودم برای شهروز نوشته بودم   و خب جای پنجول های گربه کاملا واضح  بود  روی کاغذ ..... 


توی ظرف یکبار مصرف گرد   دقیق همون چیزی ریخته بود که چند تا دونه ازش رو درون جیبش پیدا کرده بودم  . دقیق همونی که بالای هود قائم کرده بودش .   فهمیدم که پس لابد غذای گربه هستش .  و دلیل بسته بودن درب اتاق کوچیکه  حضور گربه هستش و دلیل باز بودن پنجره اش  این هست که به  سردربی کوچه  منتهی میشه و گربه راحت از پنجره به روی دیوار  میتونه رفت و آمد کنه .  

خدای من  حالا با پیامک هایی که بهش دادم  چی بکنم ..

هر چی میکشم از دست این خانجون میکشم . باعث تمام بدبخت بیچارگی هام خانجون و ذهن مریضش هست.  


داستان طنز شادطنزنویسیداستان کوتاه خنده دارشین براریشهروز براری
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید