توضیح : امین الضرب الدوله تاجر بزرگ ایرانی و وارد کننده برق به ایران و ناجی بانک ملی و مالک ابریشم بافی و .... بود که به پاس خدماتش محله ای در مرکز شهر رشت و در امتداد رودخانه ی زَر را به نامش کردند .
متن بدایه نویسی از کانون نویسندگان گیل بقلم شهروزبراری صیقلانی نویسنده ی گیلانی که زاده و ساکن این محله است .
محله ای در امتداد رودخانه زَر در شهر خیس و بارانی
مرکز شهر چند نفس بالاتر است
شهر سردش است
فصل ناخشنودی ها فرا رسیده
سرمای استخوان سوزی بر سر محله ی ضرب خیمه زده
_ زرد ' زرد ' سخت ' سرد
_ برگ " برگ
فرو می افتد بر زمین از درختانی سر بفلک کشیدهی باغ های نشسته در غم
و عریان میشوند کوچه باغ های پر تعداد سطح شهر
تا به پیشواز زمستانی دگر
خودش را بسپارد به طببعت و چرخش پر تکرار فصل
شهر به گذر ایام و قانون نانوشته ی روزگار ایمان دارد
که چنین بی شاخ و برگ عریان و لخت میسپارد درختان را به سوز و سرمای زمستانی پر برف و سخت
من نیز پسرک غزلفروش و غصه به دوش این شهرم
از سر تجربیات زیستی دریافتم که اعتماد کنم بر دست طبیعت و کارمای کیهانی
میدانم که قانونی حاکم است نانوشته و سخت
ریشه دوانده در تقویم میخکوب دیواری
تا در گذر عمر و وقوع حوادث
جایی زمانی لحظه ای بی خبر برسد به هر شخص
تا با آهی نگاهی یا سلام بی ریاحی
بپیچد به دور قصه ی آدمی
گاه تن پوش عشق بپوشاند
گاه هجر عاشقی
اشک ها از سر شوق بریزاند
یا که زجه های بیصدا و شب گریه های ناتمام
قانون فرای تمام بازی های روزگار و زندگی ست
قانون بر همگان حاکم است
برخی حضورش را حس کرده و نانوشته خوانده اند آنرا
گاه نیز دیگران تمام عمر به دست دادگاه طبیعت محکوم و مجازات شده اند ولی بیخبر
این قانون کیهانی و فراز و فرود و تاثیرش در تقدیر و بخت که مرتبه به مرتبه چشم براه مانده در گذر تقویم و میپیچد به آدمها
گریزی نیست از آن
خواه ناخواه مبتلا خواهیم شد
و اینبار در این مجال در محیط گرم ویرگول# مینویسم از خاطره ای تجربه ای ساده و کلیشه ای اما بی ریاح و صادقانه
روزگاری تحقیر شده بودم به جرم آنکه خانه ام محله ام و مسیرم در مرکز شهر است نه بالای شهر
ولی گذر سالها چرخه را چرخاند و شد نوبت دیگر و روبرو گشتم با یار دیرین و نگار شیرین صفت و بی وفای تقدیر
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بار دیگر شدیم کنار یکدیگر
"پاییز بود و محبوب من....
شاید بخواند خودش هم این مطلب را ....
پس مینویسم برایش بار دیگر که ؛
محبوب من، سلام
میگویی؛
بعد تو، بارها قصد ازدواج داشتم و هربار دم اخر ، با وقوع اتفاقاتی عجیب و به یکباره طرف منصرف میشد، و من میماندم و لباس عروسی که باز بلا مصرف میشد. نزد جادوگر رفته بودیم ، نزد رمال و دعاگو رفته بودیم و همه یک حرف میزدند ، میگفتند ؛ اه ، یک دل شکسته و معصوم دامنگیرت شده
تو این حرفها را میزنی و من هیچ در صراحت محتوای چنین اعترافی نیستم، ،در عوض نگاهی میکنم و میپرسم؛
کدام دامن؟ تو که شلوار تن داری
تو خیال میکنی که من شوخی کرده ام و با بغض و هق هق گریه هایت ،لحظه ای میخندی .
نوک بینی ات سرخ شده، دقیق مثل سینزده سالگی هایت و صبح ها حین رفتن به مدرسه، و هوای سرد زمستانی
یادم مانده ، یادت هست؟
تو میگویی؛
بعد تو، رنگ خوشبختی از زندگانی ام رفت ، من غلط کردم، من .....
من اما... ان پسر خام و احساساتی نیستم، میدانم که گریه زن، یعنی فریب ، یعنی اخرین سلاح
پس اعتنا نمیکنم
جویا میشوم، که چه کارم داشتی؟ چه پیشنهادی بود که گفته بودی در استین داری؟
او میگوید؛
خانه هایت را بفروشی ، ،و برویم سمت خانه ی ما ، یک خانه بخریم
من میمانم...
میپرسم؛ مگر قرار است با هم زندگی کنیم که چنین حرفی میزنی!
تو مات میشوی
میگویی؛ درک میکنم و میفهمم که این روزها اسمو رسمی داری، ازت ممنونم که هنوز با من حرف میزنی و منو محل میزاری، و....
و چی؟
تو با تردید میپرسی؛
مگه نمیخوای دیگه با من عروسی بشی؟
من میگویمت؛ برایت دلواپسم بهاره، چون من سالهاست زندگی کردن بی تو را اموخته ام.
بهتر است کمی غرور داشته باشی ، و از بی وفایی ها و بی معرفتی ها و بیرحمی ها و خیانت هات کم کنی و به غرورت بیافزایی
هر وقت مشکلی داشتی و یا به کمکی نیاز داشتی، میتونی روی کمک من حساب کنی . بدرود بهاره ی گرامی.
و عاقبت نیز
تو باز میپرسی و ادای دختر بچه ای لوس را در میاوری و میگویی؛
یه دقیقه بهت وقت میدم، تند سریع بگو که رنگ کراوات روز عروسی مون چه باشه؟
من مثل مجسمه ای، خیره به عمق حقارت میشوم، و تو میگویی: یعنی واقعا دیگه نمیخای عروسی بشیم؟
با حرکت سر ، به مفهوم ؛ نه...
تو میگویی؛ نه؟
نه، دیر امدی. من تنها نیستم، توموری ناخوانده همراهم تا لحظه ی پرواز و هجرت سمت نور ، همراهی میکند، در نقش بلیط هجرت است
تومور بدخیمی با نام عین شین قاف