داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

محله امین الضرب

محله ضرب یکی از محلات قدیمی کلانشهر رشت
محله ضرب یکی از محلات قدیمی کلانشهر رشت


توضیح : امین الضرب الدوله تاجر بزرگ ایرانی و وارد کننده برق به ایران و ناجی بانک ملی و مالک ابریشم بافی و .... بود که به پاس خدماتش محله ای در مرکز شهر رشت و در امتداد رودخانه ی زَر را به نامش کردند .


متن بدایه نویسی از کانون نویسندگان گیل بقلم شهروزبراری صیقلانی نویسنده ی گیلانی که زاده و ساکن این محله است .





امین الضرب #شین-براری

محله ای در امتداد رودخانه زَر   در شهر خیس و بارانی

مرکز شهر چند  نفس بالاتر است

شهر سردش است

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده

سرمای استخوان سوزی بر سر محله ی ضرب  خیمه زده

_ زرد '  زرد     ' سخت '  سرد

  _   برگ " برگ

فرو می افتد  بر  زمین  از درختانی سر بفلک کشیده‌ی باغ های نشسته در غم

و  عریان  میشوند  کوچه باغ های  پر تعداد سطح شهر

تا به پیشواز  زمستانی دگر

خودش را بسپارد به طببعت و چرخش پر تکرار  فصل

شهر به  گذر ایام  و  قانون نانوشته ی روزگار  ایمان دارد

که چنین  بی شاخ و برگ    عریان و لخت   میسپارد درختان را به سوز و سرمای زمستانی پر برف و سخت

من نیز  پسرک غزلفروش و غصه به دوش  این شهرم

از سر تجربیات زیستی   دریافتم که  اعتماد کنم بر دست طبیعت و  کارمای کیهانی

میدانم که  قانونی  حاکم است  نانوشته  و  سخت

ریشه دوانده در تقویم میخکوب دیواری

تا  در  گذر عمر و وقوع  حوادث

جایی  زمانی   لحظه ای   بی خبر   برسد  به  هر شخص

تا با   آهی   نگاهی   یا سلام بی ریاحی

بپیچد  به  دور  قصه ی  آدمی

گاه  تن پوش عشق بپوشاند

گاه  هجر  عاشقی

اشک ها  از سر  شوق  بریزاند

یا که زجه های بیصدا   و شب گریه های  ناتمام

قانون  فرای  تمام  بازی های روزگار و  زندگی ست

قانون  بر همگان  حاکم است

برخی  حضورش را حس کرده و نانوشته  خوانده اند آنرا

گاه نیز  دیگران  تمام عمر   به دست دادگاه طبیعت   محکوم  و مجازات شده اند ولی  بیخبر

این   قانون      کیهانی     و  فراز و فرود    و  تاثیرش در  تقدیر و  بخت      که مرتبه به مرتبه  چشم براه مانده در  گذر تقویم   و  میپیچد به   آدمها

گریزی نیست  از آن

خواه  ناخواه   مبتلا  خواهیم شد

و  اینبار  در این مجال  در  محیط  گرم   ویرگول#  مینویسم  از   خاطره ای  تجربه ای  ساده  و  کلیشه ای   اما  بی ریاح و صادقانه

روزگاری  تحقیر شده بودم  به جرم  آنکه  خانه ام   محله ام   و   مسیرم   در  مرکز شهر  است   نه   بالای شهر

ولی   گذر سالها   چرخه را  چرخاند  و  شد  نوبت  دیگر  و روبرو گشتم  با  یار  دیرین و   نگار شیرین صفت و بی وفای تقدیر

♡♡♡♡♡♡♡♡♡

بار دیگر شدیم کنار یکدیگر

"پاییز   بود   و   محبوب من....

شاید   بخواند  خودش هم  این مطلب  را ....

پس مینویسم  برایش بار دیگر که ؛

محبوب من، سلام

محبوب من ....    من دایما شما را دوست میدارم

چه در حین گذر از پیچ و خم محله ی ضرب در ۳۰ سالگی

چه در لحظه ی پخش غذای نذری در کوچه های تنگ و باریک و عبور از مسیر های سرد و تاریک

دایما شما را دوست میدارم

محبوب من، گفته بودی در ایام نوجوانی ، که عشق و شور جوانی ، ملاک نیست

بلکه سکونت در محله ی پایین شهر و دل محله ی ضرب ، جرمی نابخشودنی ست

همچون مجرمی ، ناکرده گناه، که بر گردنش ، پلاکی ست

ان سالها گذشت، اکنون ولی چرخ دبار ، جلوه ها کرده و من انچه که میدانی ام

و تو از پشت ۱۳ تقویم فاصله امده ای و میگردی و میپرسی و میجویی ام

برای یافتنم  بر هر ریسمانی چنگی میزنی ، به هر جا که فکرش را میکنی زنگ میزنی

و مرا میابی ، مرا در بدو ورود به زندگانی و  لحظه ی خروج از دل تاریک اغما ، نظاره میکنی

پیغامی میگویی و برایم مینویسند و من اولین چیزی که در بازگشت دوباره به زندگی میبینم ، پیام توست

گمان میکنم خوابم ، چون این محال است

تو رفته ای ، ۱۳ سال است که رفته ای

بی شک اکنون در ۳۳ سالگی همسری داری ، فرزند دلبری داری

ولی من خواب نیستم

تو امده ای ، و من دیگر ان پسر دانشجو که رها کرده بودی نیستم

دانشجویانی دارم ، اسم و پیشه ای دارم

و تو این را خوب میدانی

تو امده ای و در کلام اول ، پیشنهادی در استین داری

دعوتت میکنم، با اشتیاق می ایی، این همان محله ی ،زهوار در رفته ی امین الضربی ست که به نیش کنایه ،زخم زبان میزدی

یادت هست؟

میبینی چه قد کشیده و نو شده. دیگر اخرش به سیاهی باغ ختم نمیشود ، خودت که میدانی!

ان  باغ سیاه و بدنام شهر ، این روزها سر براه امده، اسمش سیاه باغ نیست، به قول شما از ما بهتران، اسمش بوستان ملت است.  هر کنج ان برکتی ارزانی ، و بی منت است.

تو می ایی ، و جای نگاه به من،  با قدم هایت خانه ی جدیدم را متر میکنی ،

اول میپرسی ؛  سند گرو بانکه؟ یا که درگیره قسط پرداخت وامه،

اینها حرفهای تو نیست،  فرمایشی ست، دستور از بالاست.

پاسخت میگویم و خیال مادرت اسوده میشود، انگاه نوبت به تو و حرفهای دلی ست

من توقع دارم مانند قدیم، بلند پرواز شوی ولی

دیگر از ان دختر نوجوان که جای ماشین عروس ، شش اسب سفید تک شاخ با ارابه ی طلا طلب میکرد نیست

تو امده ای و بعد ۱۳ سال فاصله ، و خنجر بی وفایی ات که بر پشتم زخمی چرکین گذاره  ، سرخوش و شیرین صفت، نمک میپاشی، با هر کلام خودت را خار و خفیف تر میکنی، تو بر عکس من ، تمام تلاشت را کرده ای تا بعد ۱۳ سال با دست خالی بیایی، با یک دوجین ، شکست و پسرفت بیایی،  تو حتی هنوز مدرکت را نگرفته ای ، و بارها تغیر رشته داده ای

تو میزنی ، حرف را

تو ،میزنی  ، زجه را

گریه هق هق و بغض های لجبازی می ایند و تو خودت را در میان زجه های عجیبی میابی که سبب حیرت من شده

من برای لحظه ای رفتم تا برایت قهوه بیاورم، ولی تو دیگر نقش نیستی

هیچ نقابی نداری

صادقانه ترین لحظات عمرت را برایم رقم میزنی ، زار زار گریه، و گریه

ولی چرا؟ چه شده؟

نکند محض ظهور ناگهانی یک سوسک میگریی؟

تو اعتراف میکنی و من تو را با غرورت دوست دارم

تو میگویی؛ هنوز مجرد،  سرشکسته، شکست خورده و بی پناه

من میگویم؛ ولی اخر چطو ر و چرا؟


میگویی؛

بعد تو، بارها قصد ازدواج داشتم و هربار دم اخر ، با وقوع اتفاقاتی عجیب و به یکباره طرف منصرف میشد، و من میماندم و لباس عروسی که باز بلا مصرف میشد. نزد جادوگر رفته بودیم ، نزد رمال و دعاگو رفته بودیم و همه یک حرف میزدند ، میگفتند ؛  اه ، یک دل شکسته و معصوم دامنگیرت شده

تو این حرفها را میزنی و من هیچ در صراحت محتوای چنین اعترافی نیستم، ،در عوض نگاهی میکنم و میپرسم؛

کدام دامن؟ تو که شلوار تن داری

تو خیال میکنی که من شوخی کرده ام و با بغض و هق هق گریه هایت ،لحظه ای میخندی .

نوک بینی ات سرخ شده، دقیق مثل سینزده سالگی هایت و صبح ها حین رفتن به مدرسه، و هوای سرد زمستانی

یادم مانده ، یادت هست؟

تو میگویی؛ 

بعد تو، رنگ خوشبختی از زندگانی ام رفت ، من غلط کردم، من .....

من اما...   ان پسر خام و احساساتی نیستم، میدانم که گریه زن، یعنی فریب ، یعنی اخرین سلاح

پس اعتنا نمیکنم

جویا میشوم، که چه کارم داشتی؟ چه ‌پیشنهادی بود که گفته بودی در استین داری؟

او میگوید؛

خانه هایت را بفروشی ، ،و برویم سمت خانه ی ما ، یک خانه بخریم

من میمانم...

میپرسم؛  مگر قرار است با هم زندگی کنیم که چنین حرفی میزنی!

تو مات میشوی

میگویی؛  درک میکنم و میفهمم که این روزها اسمو رسمی داری، ازت ممنونم که هنوز با من حرف میزنی و منو محل میزاری، و....

و  چی؟

تو با تردید میپرسی؛ 

مگه نمیخوای دیگه با من عروسی بشی؟

من میگویمت؛  برایت دلواپسم بهاره، چون من سالهاست زندگی کردن بی تو را اموخته ام.

بهتر است کمی غرور داشته باشی ، و از بی وفایی ها و بی معرفتی ها و بیرحمی ها و خیانت هات کم کنی و به غرورت بیافزایی

هر وقت مشکلی داشتی و یا به کمکی نیاز داشتی، میتونی روی کمک من حساب کنی . بدرود بهاره ی گرامی.

و عاقبت نیز

تو باز میپرسی و ادای دختر بچه ای لوس را در میاوری و میگویی؛

یه دقیقه بهت وقت میدم، تند سریع بگو که رنگ کراوات روز عروسی مون چه باشه؟

من مثل مجسمه ای، خیره به عمق حقارت میشوم، و تو میگویی:  یعنی واقعا دیگه نمیخای عروسی بشیم؟

با حرکت سر ، به مفهوم ؛ نه...

تو میگویی؛  نه؟

نه، دیر امدی.  من تنها نیستم، توموری ناخوانده همراهم تا لحظه ی پرواز و هجرت سمت نور ، همراهی میکند، در نقش بلیط هجرت است

تومور بدخیمی با نام عین شین قاف


امین الضرب رشتمحلات شهر رشتشین براریشهروز براری صیقلانیدلنوشته
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید