دنده عقب میگیرم تا ماشین را جا بدهم کنار جدول. ظهرِ سوزان تابستان است؛ هوا مثل تنور داغ است و آسفالت از شدت حرارت موج میزند. کولر ماشین بویی میدهد که انگار سالهاست نفس کشیده اما کسی دلش نیامده فیلترش را عوض کند؛ ترکیبی از گردوخاک کهنه و رگهای محو از بوی بنزین. آینه را تنظیم میکنم؛ از پشت سر، صدای بوق یک تاکسی زرد میآید که انگار همیشه عجله دارد. ضبط، مثل همیشه بیهوا، یک آهنگ قدیمی پخش میکند؛ همان آهنگی که بابا وقت رانندگی با صدای آرام زیر لب زمزمه میکرد
همین که دنده را میگذارم روی R، انگار زمان خودش دنده عقب میگیرد. توی آینه، پشتسرم فقط دیوار پارکینگ و جدول نیست؛ یک کوچهی خاکی هم هست با یک پیکان سفید که پلاکش هنوز سهرقمی است: «تهران ۲۴».
پیکانِ ما.
بابا بهش میگفت: «پیکان جون». مامان اما همیشه با تشر میگفت: «جون و نجاتمون دست خداست، این بدبخت فقط یه ماشینه.» برای من اما آن ماشین، چیزی بین یک عمو و یک قهرمان کارتون بود. جلوش دو تا چراغ گرد داشت که شبها، بهنظرم مهربونتر از چراغهای بقیهی ماشینها میدرخشیدند.
اولین تصویر درستوحسابی که از آن دارم، شبی است که قرار بود برویم شمال؛ چالوس. حیاط خانهی قدیمیمان در جنوب شهر، پر از کارتن و قابلمه و ساک بود. مامان توی آشپزخانه داشت آخرین سری کتلتها را سرخ میکرد، بوی کتلت داغ و پیاز داغ میآمد تا توی کوچه. بابا جلو درِ حیاط، کاپوت پیکان را زده بود بالا و زیر لب غرغر میکرد: «فردا وسط جاده کم میاریها نامرد…»
من گوشهی حیاط نشسته بودم روی یخچال آبی، همان که همیشه پر از نوشابهی شیشهای و یک هندوانهی نیمهخنک میکردیم. دستم بوی تند بنزین میداد، چون چند دقیقه پیش دزدکی شلنگِ پلاستیکی را گذاشته بودم توی باک تا ببینم واقعاً میشود مثل فیلمها بنزین کشید یا نه، و بابا با چشمغره فهمانده بود که اگر دوباره دست بزنم، «همینجا دندهات رو خلاص میکنم».
صدای استارت پیکان در آن شبهای تابستان، یک جور آشنایِ دلگرمکننده بود. مخصوصاً صبحهای سرد زمستان که بابا سه بار سوئیچ را میچرخاند، ماشین سرفه میکرد، یکجور «قِر» خاص میخورد و بعد بالاخره روشن میشد، بخار سفید از اگزوز میآمد و ما بچهها از پشت پنجرهی اتاق، هیجانزده تماشا میکردیم. آن شب اما، استارت اول شد. بابا لبخند زد و رادیو کاست قدیمی را روشن کرد. آهنگ شاد دههی شصتی پیچید توی کوچهی تنگ، روی دیوارهای کاهگلی، روی صورت همسایهای که آمده بود زباله بگذارد کنار جوی.
راه که افتادیم سمت چالوس، من روی صندلی عقب، وسط نشسته بودم؛ جایی که نه کمربند داشت، نه تکیهگاه درست. روکش صندلیها پلاستیکی بود و بهپشتِ پاهایم میچسبید. پنجره را نصفه داده بودم پایین، باد داغ میخورد توی صورتم و بوی جاده، بوی قیر و بوی خیابان خیسشدهی چند ساعت قبل را میآورد. ضبط، آهنگ پشت آهنگ پخش میکرد؛ کاستها با آن برچسبهای دستنویس: «گلچین ۷۸»، «ترکِ غمگین».
تا برسیم به جادهی چالوس، آسمان خاکستری شد. از آن ابرهایی که بچه که هستی، فکر میکنی تا وقتی تو برسی شمال، حتماً باران را نگه میدارند. اما بعد از پل ورودی جاده، اولین قطرهها افتاد روی شیشه. صدای برفپاککن قدیمی پیکان، که هر بار یک خط نیمهپاک میکشید روی شیشه و خشخش میکرد، هنوز هم در گوشم مانده. بابا آرامتر رانندگی میکرد، ردیف نیسانهای آبی و اتوبوسهای سبز و نارنجی قدیمی از کنارمان رد میشدند، بعضیها روی شیشهی عقبشان نوشته بودند: «یاعلی مدد»، «یادت نره».
وسط راه، جایی نزدیک سیاهبیشه، ناگهان پیکان یک تکان خورد، یک صدای «تَق» از زیر کاپوت آمد و بعد، انگار موتور دلدل کرد. بابا بهسختی خودش را رساند کنار جاده و ایستاد. باران تندتر شد. شیشهها مه گرفت. ما سه تا بچه، بیصدا همدیگر را نگاه کردیم.
مامان گفت: «یا ابوالفضل…»
بابا، همانطور که همیشه داشت وانمود میکرد نگران نیست، گفت: «نه بابا چیزی نیست، یه صلوات بفرستین راه میافتیم.»
در را باز کرد و رفت بیرون. باران روی پیراهنش نقطهنقطهی تیره درست کرده بود. کاپوت را زد بالا. از پشت شیشهی مهآلود، فقط شبح خمشدهی او را میدیدم که دستش را میبرد اینطرف و آنطرف. همان لحظه، یک نیسان آبی سنگین از کنارمان رد شد، بوق بلند و کشداری زد، صدایش توی دلِ کوه پیچید و رفت.
من که طاقت نیاورده بودم، از ماشین پریدم بیرون. مامان داد زد: «سردار، کجا؟» اما دیگر دیر شده بود. رفتم کنار بابا. بوی تند بنزین و روغن سوخته و آهنِ خیسخورده توی هوا پخش بود. بابا یک جعبهابزار فلزی سبز را آورد از صندوق عقب و گذاشت کنار لاستیک؛ درِ جعبه با یک صدای فلزی باز شد و ردیف آچارهای براق زیر باران برق زدند. هشتمین سال زندگیام بود و از آن صحنه، چیزی شبیه جادو در ذهنم مانده؛ قهرمانی که با یک آچار ۱۳ میتواند سرنوشت یک سفر را عوض کند.
بابا گفت: «بیا، اون آچار کوچیکه رو بده. نه نه، اون یکی… آره همین سیزدهه.»
آچار سرد، در دست کوچک من سنگین بود. نفس بابا، بوی سیگار نیمهتمام و آدامس بینیکوتین میداد. چند دقیقه بعد، با چند ضربه و پیچگوشتی و زیرلبگفتن «یا علی»، ماشین دوباره روشن شد. صدای موتور برگشت؛ کمی خستهتر، اما زنده. وقتی برگشتیم توی ماشین، بخار نفسهایمان شیشهها را پوشانده بود. مامان با گوشهی روسری، شیشه جلو را پاک کرد. بابا روشن کرد و گفت: «دیدی گفتم چیزی نیست؟» و من، آن لحظه بهشدت به خودم افتخار میکردم که «آچار سیزده» را درست داده بودم.
چند روز بعد، وقتی معلم کلاس سوم از ما خواست انشایی با موضوع «یک روز بارانی» بنویسیم، بدون فکر شروع کردم به نوشتن. از بوی بنزین گفتم، از صدای نیسانهای آبی، از کاپوتِ بازِ پیکان و آچار سیزده. آخر انشا، ناخودآگاه نوشته بودم: «من دوست دارم بنویسم، چون بعضی روزها را فقط میشود دوباره توی دفتر برگرداند، نه توی جادهی چالوس.»
معلم، پایین برگه با خودکار قرمز نوشته بود: «آفرین. تو واقعاً بلد شدی تصویر بسازی.» آن روز نفهمیدم یعنی چه، اما حالا میفهمم که اولین باری بود که کسی به من گفت میتوانم با کلمه برگردم عقب؛ مثل دندهی R.
سالها بعد، همان پیکان، همسفر من برای رفتن به تهران شد؛ روزی که قرار بود مرا ببرد خوابگاه، روزی که مامان از صبح بیصدا اشک میریخت و بابا الکی از قیمت بنزین حرف میزد تا صدایش نلرزد. صندوق عقب پر بود از کارتن کتاب، قابلمهی خورش قورمهسبزی، یک بالش گلدار، و یک فلاکس چای که هیچوقت طعمش مثل چای خانه نشد. صندلی عقب دیگر جای توپ و دفتر مشق نبود؛ کیسهلباس و کیف لپتاپ بود.
تو راه، رادیو ضبط قدیمی، هر چند دقیقه یکبار نوار را میجوید. بابا با خودکار، کاست را برمیداشت، پیچش را با نوک خودکار میچرخاند و دوباره میگذاشت توی دستگاه. من بیرون را نگاه میکردم؛ تابلوهای سبز کنار اتوبان، ماشینهای مدلبالا، تاکسیهای زردی که پر از مسافر دانشگاه بود. هر بار که پیکان دنده عوض میکرد، هر بار که صدای «قِر» گیربکس میآمد، حس میکردم یکجور نااطمینانی توی هواست، هم برای ماشین، هم برای زندگی من.
وقتی رسیدیم سرِ خیابان خوابگاه، بابا برای پارک دوبل، دنده عقب گرفت. هیچوقت آنقدر دنده عقب را جدی ندیده بودم. چشمش بین آینهها میچرخید، دستش روی صندلی شاگرد، بدنهی ماشین آرام جلو و عقب میرفت تا جا بیفتد توی خط سفید. من به پلاک ماشین نگاه کردم: همان «تهران ۲۴». ناگهان فهمیدم هر بار که این پلاک جایی ثبت شده، ما یک فصل جدید از زندگیمان را شروع کردهایم: از روزی که با آن به خانهی جدید اسبابکشی کردیم تا اینجا که داشت مرا تحویل شهر دیگری میداد.
پیکان، همهچیز را دیده بود؛ خندههای بلندِ توی ترافیک شب عید، وقتی از وسط شلوغی جمهوری رد میشدیم و بابا برایمان بستنی قیفی میگرفت؛ دعوای بیصدا میان بابا و مامان، وقتی برگشتیم از عیادتِ یک فامیل در بیمارستان؛ سکوت عجیبی که روز تشییع مادربزرگ درون کابین پر شده بود و فقط صدای تسبیح در دست بابا میآمد.
آخرین دیدار من با پیکان، یک عصر پاییزی بود. برگهای زرد، حیاط آپارتمان جدیدمان را پر کرده بود. بابا گفته بود: «دیگه نمیصرفه خرجش کنی. هر بار میبریم تعمیرگاه، یه چیز تازهای درمیاد. باید بره.» مردی آمده بود که کارش خریدن ماشینهای فرسوده بود. این بار که کاپوت بالا رفت، زیرش دیگر بوی هیجان نمیآمد؛ بوی خستگی بود، بوی سالهایی که روی موتورِ ضعیفش نشسته بود.
بابا، صندوق عقب را خالی میکرد. از توی گوشهی صندوق، جعبهابزار سبز را بیرون آورد. دست کشید رویش. بعد، با همان لحن همیشگی گفت: «این دیگه ماله تو. شاید به کارت بیاد.» از داخل داشبورد، چند برگهی کهنهی جریمه و برگه عوارض و دو سه کاست قدیمی بیرون آمد. لای آنها، برگهای بود که من سالها پیش با مداد نقاشی کشیده بودم؛ یک پیکان با دو چراغ گرد و یک جادهی پیچدرپیچ و بالای آن نوشته بودم: «پیکان جون، تندتر!»
آن را یواشکی تا کردم و گذاشتم توی جیبم.
آن روز، برای آخرینبار، پیکان دنده عقب گرفت تا از حیاط بیرون بیاید. موتور، زورِ خودش را میزد، صدای «غرغر» گیربکس میآمد. بعد که روی سطح صافِ کوچه افتاد، مرد خریدار، روشنش کرد و رفت. بوق کوتاهی زد، مثل خداحافظی. من پشت درِ حیاط ایستاده بودم و فقط پلاکی را نگاه میکردم که آرام دور میشد؛ «تهران ۲۴» در گرد وغبار کوچه گم شد.
حالا سالها گذشته. من پشت فرمان یک ماشین مدلجدید نشستهام، توی ترافیک خیابان مطهری، روی صندلیهای روکش مخملی. در کمپینی بهاسم «دنده عقب با اتو ابزار» دوست دارم بنویسم. گوشی را گذاشتهام بین دنده و ترمز دستی و دارم همینها را مینویسم؛ وسط بوق تاکسیهای زرد، صدای موتور نیسانهای آبی که هنوز هم بار میوه و وسایل خانهی مردم را میبرند، بوی دود اتوبوسهای شهر و بوی کولر ماشین خودم که معلوم نیست کی فیلترش را عوض کردهام.
هر وقت حرف ماشین میشود، ذهنم نمیرود سمت اسببخار و صفر تا صد. میرود سمت همان لحظات ریزی که اگر آن پیکان نبود، شاید اصلاً شکل دیگری میشد؛ انشایی که معلم پایش نوشته بود «تصویرسازی»، آن شب بارانی کنار سیاهبیشه، سکوت سنگینِ بعد از تشییع مادربزرگ، صدای خندهی خواهرم وقتی دستش را میچسباند به شیشهی بخارگرفته و شکل قلب میکشید.
بابا هنوز هم وقتی میآید شهر سر بزند، بیاختیار کاپوت ماشین مرا میزند بالا، انگار همهی ماشینهای دنیا در نهایت باید زیرِ دست او تعویض روغن شوند. میایستد کنار خیابان، سرش را میبرد توی موتور و میگوید: «این فیلتر رو عوض کردی؟ این تسمه کی بوده آخرینبار نگاهش کردی؟» بعد، خودش میرود توی اینترنت و شروع میکند به گشتن دنبال لنت و روغن و فیلتر؛ وسط سایتها و فروشگاههای آنلاین قطعه، از برندهایی اسم میبرد که من نصفشان را نمیشناسم، یکیشان هم اتو ابزار است که میگوید «اینا چیز بدی ندارن، آدم از اینجا بخره، خیالش راحتتره.»
شاید ماشینها برای خیلیها فقط یک وسیلهی رفتوآمد باشند؛ یک خط در بودجهی ماهانه، یک عدد در جدول قسطها. اما برای من، هر ماشینی یک دفتر یادداشت متحرک است. صندلی عقب، جای انشاهای نانوشته است؛ صندوق عقب، پر از کارتنهایی است که آدم از یک فصل زندگی به فصل بعد میبرد؛ داشبورد، کشوی خاطرات ریز است؛ قبض عوارضِ جادهای، رسیدِ سفرهایی که دیگر تکرار نمیشوند.
وقتی الان دنده را میگذارم روی R و آرام عقب میآیم تا به ماشین پشت سری نخورم، توی آینه، فقط سپرها و جدول را نمیبینم. گاهی حیاط خانهی قدیمیمان را میبینم، گاهی مهِ روی شیشهی پیکان را، گاهی آن دستهای خیسِ بابا را که آچار سیزده را از دست من میگیرد. انگار هر بار که زندگیام دنده عقب میگیرد، نه برای عقبماندن است، برای این است که جا پیدا کنم؛ جایی بین همهی این خاطرات، تا بتوانم دوباره راه بیفتم جلو… و بنویسم...