دلپَر
دلپَر
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خب... می‌نویسم برای تو

خواستم برایت شعری بنویسم یا تکه‌ای از آهنگی ولی دیدم هر چه بگویم کم است و ناقص! برای توی کامل نباید ناقص گفت. دِ آخر در چه توصیفت کنم و در توصیفت چه کنم؟! از چه و از کدام بخش عاشقانه‌‌ام برایت بخوانم و بگویم و بنویسم؟! هر شعر عاشقانه‌ای، هر متن عارفانه‌ای، هر ترانه‌ای که از هر گوشه‌ای پخش می‌شود، همه تو را می‌خوانند. کدام یک را برگزینم و حواله‌ات کنم که کمت نباشد؟ که همه درد و شور و شوق و شادی و دلتنگی و آشفتگی و دلبستگی و حسرت و آتش دل و خشم و اشک و آه و آه آه خدای من مگر این حس‌ها تمامی دارند! چه بگویم برایت که همه را گفته باشم؟ "شیدا شدم شیدا شدم به سمت من روانه شو، هم‌خونه هم‌شونه بوی تنت داغ لبات، بیاا بریم بالای کوه فرا‌ری‌ام فراری"
شاید بهترین چیزی که حال حالم را گویا باشد همین باشد که "دریا بنگرُم دریا ته بینُم، به صحرا بنگرُم صحرا ته بینُم، به هر جا بنگرُم کوه و در و دشت... والا به آینه هم بنگرُم باز هم ته بینُم" حالا تفاوت اینجاست که البته تفاوت هم شاید نه! باباطاهر عزیزمان هم کم آورد در بیان فراگیری یار و به همین یک حسش بسنده کرد و اگر نه که به دیدن نیست! حسی نمانده بی‌بهره از زیبایی دلباختگیت؛ بنگرم، بشنوم، بچشم، ببویم، لمس کنم... همه‌ی حس‌هایم چیزی جز تو نخواهند؛ دِ آخر مگر چیزی در جهان هست جز تو که بخواهند؟! اصلاً گیریم و باشد،‌ برای چه باید بخواهند وقتی خواستنی‌ترینی دارند برای خواستن، وقتی غایت خواسته‌هایشان را یافته‌اند؛ کمال چشیدن را چشیده‌اند، کمال دیدن را دیده‌اند، کمال بوییدن را بوییده‌اند، کمال کمال را.
من هم شاید که در نهایت در بیانم مجبور به بسنده‌‌‌کردن شوم، شاید که نه البته، قطعاُ در بیان قاصرم و مجبور به بسنده‌کردن به بیان ناچیزی از درونم چرا که درونم در سخن نگنجد. پس بسنده کنم و ناقص گویم برای کمال خواسته‌هایم که "به دریا بنگرُم دریا ته بینُم، به صحرا بنگرُم صحرا ته بینُم، به هر جا بنگرُم کوه و در و دشت، به هر جا بنگرُم هر جا ته بینُم."
ببخش نقص و آشفتگی بیانم را، که من و کلمات و ذهن و روانم همه قاصر و ناقص و آشفته‌ایم پیش کمال کمال چشیدنی‌ها و دیدنی‌ها و بوییدنی‌ها و خواستنی‌ها و... آه از این عجز و نقص و آشفتگی درون و برونم در بیان تو.

عاشقانهصادقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید