۱۸ سالم که بود از خونه زدم بیرون ،رفتم تا سر کوچه دنبال درس و زندگی و دانشگاه ،برگشتم که خونه دیدم ۲۳ سالم شده .بزرگ شدم بدون اینکه تجربه کنم و یاد بگیرم ، دیدم اینجوری که نمیشه .انصاف نبود ، گفتم برم سر کوچه و برگردم شاید درست شد ولی آب از آب تکون نخورد. مثل اینکه رمزش دل شکسته شدن بود ،رنجور که میرفتم به هوای ندیدن آدم هایی که ازشون ناامیدم به عمرم اضافه میشد،پیر میشدم .
این غم ،ثانیه و دقیقه میشد رو سال هایی که زندگی کردم ، انقدر سنگینش میکرد که یهو به خودم می اومدم و میدیدم۴،۵ سال بعده .یکبار که خوب یادمه پاییز بود جمع کردم وسایلمو گفتم میرم جایی که لاقل گذر عمر ارزشش رو داشته باشه. میخوام عزیزی نباشه تا نرنجم. اخه آدم ها که از غریبه ها نمیرنجن!رفتم یه جایی کرایه کردم بار و بندیلمو باز کردم و پهن شدم تو یه اتاق کوچیک .
کم کم با غریبه ها اخت گرفتم.یه دختر قد بلند شد هم اتاقیم .اسمش الناز بود ، مهندس فضای سبز بود و ازون دخترای مستقل که شاید اگر پسر بودم اولویت اولم برای ازدواج این دختر بود . صدای جذابی داشت و مغرور به نظر میرسید.۳۰ سالش شده بود و از ۲۰ سالگی اومده بود یه شهر بزرگ تر تا موقعیت شغلی بهتری گیرش بیاد و البته هم که اومده بود ، سرپرست یه بخش بزرگی تو شهرداری بود که کلی کارگر و مهندس و کارمند زیردستش داشت ،ازون دخترا که اکثرا خوششون میاد ! همه ی اینارو بعد تر که بیشتر صمیمی شدیم بهم گفت .
روز اولی که اتاقو تحویل گرفتم گفت شنیدم که چطور شده اومدی اینجا .اینا رو جوری میگفت که تو چهره اش هیچ احساسی دیده نمیشد .نمیشد فهمید که میخواد مسخرت کنه ؟همدردی کنه؟کمک حالت باشه ؟ ادامه داد :« کاری هست که دوست داشته باشی انجام بدی ؟ » .با آدمای جدید که میخواستم ارتباط برقرار کنم زبونم خوب نمیچرخید ، هنوزم همونجورم .با تت و پت گفتم :«ع ع عکاسی دوست دا ا ارم.ولی نشده که تا حالا حرفه ای یادبگیرم .» گفت : «خوبه ،یاد بگیر،منم پشتتم .»چجوری میخواست برای یادگرفتن عکاسی پشتم باشه رو نمیدونم . از لحاظ فیزیکی هم کاری نمیتونست بکنه .ولی امان از همون یه جمله اش : من پشتتم . حس خوبی بهم میداد .اعتماد به نفس میگرفتم . انگار بعد مدتی نادیده گرفته شدن یکی داشت منو میدید. بهم انگیزه میداد.من هیچ وقت کلاس عکاسی نرفتم، در واقع در وسعم نبود که دوربین بگیرم .تا پول جمع میکردم و میرفتم دوربین دست دو قیمت کنم قیمتقبلی بالا کشیده بود و باید دوباره چند ماه قناعت میکردم تا بخرمش. انقدر قیمت ها شیب صعودی گرفتن که قیدش رو زدم .یه گوشی متوسط خریدم و شروع کردم با دوربینش عکاسی کردن ، یکی دوتا دوره و آموزش رایگان تو پیج های مختلف نگاه کردم و در حد خیلی مبتدی از گربه های تو خیابون و گل و علف و... عکس میانداختم .حقیقتا کارم خوب هم نبود ، منصف باشیم افتضاح بود! ولی الناز به من توهم عکاس بودن میداد ، استعدادی هم نداشتم ولی ولش نمیکردم . روزها و ساعت ها ادیت یاد میگرفتم تا همون عکس های مبتدی رو ادیت کنم و عصر که الناز از سر کار برمیگشت نشونش بدم. انقدر حال خوب از این روال میگرفتم که قابل وصف نبود، روحم به پرواز در میومد از اینکه حرفه ای جز درسم رو دنبال میکنم و مورد تایید قرار میگیرم.الناز اون اتاق رو برای من خونه ی امنی کرده بود که هیچ وقت نداشتم.
حالا بعد گذشت چند سال من هنوز هم تو فرم های دانشگاه ، استخدام ،نظرسنجی و هرجای دیگه جلوی جای خالی مهارت های فردی یا فعالیت های مورد علاقه عکاسی رو مینویسم؛ هرچند که برای من مهارت نشد و در حد علاقه موند ولی این جزو معدود دفعاتی بود تو زندگیم که از چیزی که دوستش داشتم دست نکشیدم ،از گفتنش خجل نشدم و در نهایت باورش کردم .
الان سال هاست که الناز هم اتاقی من نیست،معلوم نیست الناز بعدی رو کدوم اتاق قراره ببینم . شاید نفر بعدی بتونه کمکم کنه که خوب زندگی کردن رو جلوی مهارت های فردی بنویسم ...
پ ن: احتمال اینکه الناز این پست رو ببینه خیلی کمه ، کمتر از اون احتمال کامنت گذاشتنش هست . ولی الناز عزیزم اگر یک زمانی این رو دیدی من مشتاق حرف زدن دوباره با تو هستم لطفا یک راه ارتباطی به من بده(:
(برای نشونی ما نوشابه ها رو تو کابینت اشپزخونه قایم میکردیم)