زن و مرد هر دو به هم نیاز دارند. از گذشته های دور، زمانی که در غار بودند، زمانی که هنوز آپارتمان و پاساژ و خیابان وجود نداشت و همه آدم ها در جنگل زندگی می کردند.
زن و مرد می دانستند باید از هم مواظبت کنند. چون جنگل جای خطرناکی بود. ولی یکی از نگرانی های آنها همیشه مرگ بود. زن و مرد می دانستند اینجا هم به کمک هم نیاز دارند. آنها دوست داشتند هرگز نمیرند! ولی این امکان نداشت. چون آنها دیده بودند که همه آدم ها بعد از جوانی کم کم ضعیف شده، پیر می شوند و می میرند.
انسان به طور طبیعی دوست می داشت موجود دیگری از جنس خود بوجود آورد. موجودی که بعد از خودش باشد. تا او همچنان ادامه داشته باشد. برای همین مرد و زن با هم پیوند برقرار کردند. روانشناسی فرگشتی می گوید آن ها به هم محبت کردند تا این نیاز هم را براورده کنند.
آن ها با هم یکی شدند و بعد موجودی کوچک در بدن زن جان گرفت. ذره ذره بزرگتر شد. زن او را حس می کرد و مال خودش می دانست. بخشی از وجودش، قلبش، جگرش … و مرد در کنار او تماشا می کرد. او آنها را می دیدید، کودکش را به لحاظ فیزیکی احساس نمی کرد. ولی دوستش داشت.
وقتی کودک به دنیا آمد زن او را دید و همان لحظه موجود کوچک غرق در خون را در آغوش گرفت. ولی مرد هیچ گاه به اندازه زن این لحظه آفریدن را لمس نکرد!
روانشناسی فرگشتی می گوید مرد هیچ گاه به اندازه زن مطمئن نیست که صاحب فرزند شده است! درحالی که می داند و به چشم می بیند. ولی مانند زن در عمق وجودش به آن یقین ندارد. مگر این که شباهت ظاهری کودک با پدر به دادش برسد و به او آرامش بیشتری بدهد.
ادامه دارد ...