اگر کف شهر پر از عقرب های سیاه می شد، احتمالا هیچ کس از خانه بیرون نمی آمد. چون عقرب های سیاه ترسناک، سمی و کشنده هستند.
مهم نبود کارفرما اخراجمان کند، استخدام دولت باشیم یا چقدر قسط داشته باشیم. ما می ترسیدیم و از خانه بیرون نمی رفتیم.
هر چقدر هم که کارشناسان مهربان تلویزیون می گفتند این موجودات خطر چندانی ندارند و مرگ دست خداست، اضطراب برای شما خوب نیست و این هم جزئی از زندگی است،
هر چقدر که این مهربانان برایمان بزرگراه افتتاح می کردند و تبلیغ خرید از فروشگاه های پر جمعیت، ظروف نچسب و سس های خوشمزه هم می کردند، فایده ای نداشت. حال ما بد بود، چون ترسیده بودیم و با این چیزها حالمان خوب نمی شد.
ما در خانه می ماندیم و به چیزی جز این فکر نمی کردیم.
چون خانه تنها جای امن بود.
ترسیدن خیلی خوب است، چون فکر را به کار می اندازد. ترس به انسان می گوید حتما از خودت محافظت کن.
اگر ما خطر را می فهمیدیم دیگر نمی گفتیم حوصله ام در خانه سر می رود. یک سرگرمی به من معرفی کنید، وگرنه با دوستانم می روم کوه.
اگر می فهمیدیم که مرگ هیچ گاه اینقدر به انسان معاصر نزدیک نبوده است،
زندگی را طبق روال عادی ادامه نمی دادیم.
تا یک راه قطعی برای از بین بردن آنها پیدا شود.
درک این رویداد وحشتناک و پذیرش راه حل ساده ی آن برای یک انسان معمولی کار راحتی است.