فلسفه ی وجود زن و مرد آفریدن انسان است. این دو جنس از گونه ی بشر در کنار هم موجود جدیدی را بوجود می آورند تا زندگی روی زمین ادامه داشته باشد.
او تا آخر عمر بی نهایت سلول جنسی دارد و نمی خواهد آنها را هدر دهد. ریشه ی گناه بودن خودارضایی هم همین بیرون ریخته شدن اسپرم هاست، چون در گذشته این کار را برابر با قتل در نظر می گرفتند. این باور در عصر ویکتوریا بسیار رواج داشت و حتی هنوز هم برخی افراد با پیشگیری از بارداری احساس گناه می کنند.
او تنها در روزهایی مشخصی از ماه و فقط تا حدود میانسالی می تواند باردار شود. زن تعداد فرزندان مرد را محدود می کند، بنابراین مرد می خواهد که با زن های بیشتری آمیزش جنسی انجام دهد تا ژن های خود را پخش کند.
از آنجایی که ژنوم نر وزن کمتری نسبت به ژنوم ماده دارد، چابک تر بوده، احتمال ایجاد زایگوت نر بیشتر از ماده است. یعنی به طور طبیعی جمعیت مردان از زنان بیشتر است.
چرا که مردان برای تصاحب زنان بیشتر و انتقال ژن های خود با هم رقابت خواهند کرد. رقابتی که محکوم به شکست است، چون تعداد مردان همواره بیشتر از زنان است.
از آنجا که مرد به طور طبیعی راهی ندارد که از پدر بودن خود مطمئن شود، برای ارضای” نیاز“ مهم ترش از برخی “خواسته“ های خود دست می کشد. مرد از زن می خواهد به او وفادار باشد تا اطمینان حاصل کند که پدر شده است، زن هم برای تامین نیازهای فیزیولوژی و عاطفی از او تعهد می خواهد.
بنابراین خواسته هایی مانند تنوع طلبی و احساس مالکیت که به عنوان رفتارهایی طبیعی در نظر گرفته می شوند، تنها بخشی از طبیعت انسان بوده، با نیازهای سطح بالاتر او در تضاد قرار می گیرند.
به این دلیل که می خواست به جای جفت گیری، خردمندانه عشق ورزی کند. چون لازم بود انسان هایی که در نیازهای حیوانی شان ماندند، از همنوعان باهوش تر خود یاد بگیرند چطور رفتار کنند. انسان ها قوانین را نوشتند تا هم اطمینان، لذت و احترام بیشتری به دست آورند و هم بقای خود را تضمین کنند.