اگر بخواهیم مردم روی زمین را به دو گروه بزرگ تقسیم کنیم، یکی از فاکتورهای تمایز بین انسان ها، نگاهشان به دلایل رویدادهاست. این که آنها برای اتفاقات زندگی و رویدادهای طبیعت به دنبال چه توضیحی هستند.
چرا مذهب هنوز از بین نرفته است؟
می شود گفت اساس دیدگاه ها، ادیان و مذاهب و باورهای مختلف دلایل رخدادهاست و همین اسنادها سبک های زندگی متفاوتی را درگستره ی زمین به وجود آورده اند.
عوامل غیرمادی ملموس، قابل دیدن و قابل اثبات نیستند. به طور مثال ما هیچ گاه نمی توانیم اثبات کنیم که بیماری امروز ما چه ارتباطی با رفتارهای گذشته ی زندگی ما دارد، ولی می توانیم تشخیص دهیم که تغذیه، ورزش، سابقه ی خانوادگی (عوامل مادی) چقدر احتمال ابتلای ما را به بیماری بالا برده است.
انسان می خواهد از زندگی خود راضی باشد، زندگی که شامل دو دسته از رویدادهاست:
انسان جایی به عوامل غیرمادی متوسل شده، به دنبال معنا می گردد که زندگی از کنترل او خارج شده باشد. از طرفی گسترش چنین باورهایی این خطر را دارد که ارتباط آدمی را با واقعیت قطع کند. این دقیقا تعریفی است که ما از بیماران روانپریش ارائه می دهیم!
این که شخصی در قرن بیست و یک، قرنی که انسان (احتمالا) توانمندتر از هر زمان دیگری در تاریخ است، دست کم احساس کنترل متوسط بر زندگی خود نداشته باشد، خطرناک است.
حتما حکمتی در این اتفاق است.
من دارم امتحان می شوم.
به هر کس به اندازه ی ظرفیتش رنج و سختی داده می شود.
همه ی ما با این باورها آشنا هستیم، به دفعات در رویدادهای روزانه این جملات را به زبان آوردیم یا از نزدیکان شنیدیم. خیلی از ما به نحس بودن خود یا دیگری را پذیرفتیم یا باورهایی امروزی تر داریم مانند خوش شانس یا بدشانس بودن.
من بدشانس هستم، حتما مصلحتی در این اتفاق است و … یعنی اتفاق های بد توسط مرجعی از بالا، عامدانه و آگاهانه برای من انتخاب می شوند. پذیرفتن این که من ضعیف و مورد ستم هستم و توسط نیروهای غیرمادی (که عموما نامهربان هستند و به خواسته های امروز من اهمیتی نمی دهند) کنترل می شوم، در درازمدت به شخص احساس درماندگی و نفرت می دهد. این معنا برای زندگی باعث می شود شخص نتواند از بودن در دنیا بهره ببرد.
ویکتور فرانکل انسان ها را تشویق کرد برای زندگی خود معما را جستجو کنند. در سال های سرد جنگ جهانی دوم در اردوگاه های نازی که یهودیان بی رحمانه کشته می شدند. آن ها نیاز به معنا داشتند تا بتوانند زنده بمانند. معنا قرار بود به آن ها امید بدهد و مهم تر از خود معنا ” جستجوی معنا ” بود.
ولی ما خودمان معنا را جستجو نکردیم، از زمانی که به دنیا آمدیم فرصت فکر کردن و نگاه کردن به دنیا را نداشتیم. معنا ی زندگی به ما تحمیل شده است.
ما نیاز داریم به مادیات اهمیت دهیم. بر کارهایی که می توانیم برای حل مشکلات انجام دهیم، و از بین بردن چیزهایی که اذیتمان می کنند تمرکز کنیم، بدون این که به عوال غیرمادی فکر کنیم.
ما نیاز داریم بر زندگی خود تسلط پیدا کنیم. نه مانند سگ های سلیگمن با زنجیر خیالی بر پاهای خود شکنجه را تحمل کنیم.
تنها در این صورت می توانیم زندگی مطابق با شان انسان را تجربه کنیم. نه با احساس بردگی، نه حقارت و مظلومیت و نه در ماندگی.