حسنی نگو بلا بگو…
داستان معروف بچگی ما. حسنی خیلی کثیف بود و حمام نمی رفت. آخر داستان ولی بچه ی تمیزی شد.
پیام اخلاقی: تمیز باش عزیزم.
قصه ی پینوکیو: دروغ نگو.
اگر از آن شخصیت هایی که در کودکی دنبال پدر و مادرشان می گشتند،
همان ها که به اندازه کافی کودکی ما را با ترس و اضطراب همراه کردند،
(فعلا) بگذریم،
بقیه داشتند به ما یاد می دادند که خوب باشیم.
بیشتر کارتون ها و قصه های کودکی یک پیام برای ما داشتند و آن این بود:
بچه ها! یاد بگیرید کارهای خوب انجام دهید. کارهای بد نکنید که در این صورت دیگران شما را دوست نخواهند داشت.
وقتی هم بزرگتر شدیم همین پیام در بیشتر سریال ها و فیلم ها تکرار شد:
کشمکش بین آدم های خوب و بد. در آخر فیلم خوب ها به سعادت و خوشبختی و بدها به سزای اعمالشون می رسند.
وقتی در خیابان راه می رویم، در و دیوار شهرمان پر از رهنمودها و پیام های اخلاقی است. همه چیز هر لحظه دارد اخلاق را به ما یادآوری می کند.
نکند یک وقتی، یک جایی فرموش کنیم و کار بدی انجام دهیم،
نکند یادمان برود به دیگران خوبی کنیم.
این که دائم به شخص بگوییم خوب باش؟
اصلا این حرف چه پیامی به آن شخص می دهد؟
از دیدگاه روانشناسی برای ساختن یک انسان بد باید به او این حس را بدهیم که بد است.
باید دائم این پیام را به مغز او مخابره کنیم. از راه های مختلف، رادیو، تلویزیون، معلم، کتاب و …
برای ساختن یک جامعه ی بد باید به مردم آن جامعه بگوییم شما بد هستید.
بیایید من به شما یاد بدهم چگونه خوب باشید. چون من می فهمم و شما نمی فهمید.
پیام های اخلاقی نمی توانند به انسان حس خوب بودن بدهند، بدون این حس هم هیچ انسانی خودش را دوست نخواهد داشت.
تنها حرف هایی هستند که انسان ها هیچ گاه از شنیدن آن ها سیر نخواهند شد.
حرف هایی که همیشه آن ها را دوست خواهیم داشت، چون به ما حس آرامش و دوست داشتنی بودن می دهد.
تصور کنید اگر به اندازه همه خوب باش ها، به ما گفته بودند:
تو خوب هستی
و دوستت دارم،
الان ما چقدر انسان های بهتری بودیم.