چرا ما برای این افراد عزاداری کردیم، در حالی که روزانه ده ها نفر دیگر در کشور خودمان بر اثر کرونا فوت می کنند. چرا خون این افراد رنگین تر است و جانشان عزیزتر؟
آیا ما مردمی هیجانی و جوزده هستیم؟ آیا اساسا این دست عزاداری ها اشتباه و نشانه ی توان تفکر پایین جامعه است؟ آیا به گفته ی خیلی از کارشناسان ما باید آگاهانه این دست رفتارها را اصلاح کنیم؟
وقتی رفتار انسان ها را بررسی می کنیم، باید علاوه بر داشتن دید جامعه شناسانه، به روان هم توجه کنیم. ما نمی توانیم در مورد “مردم” بنویسیم، بدون این که نیازهای انسان را بشناسیم.
بیماری و مرگ مهرداد میناوند و علی انصاریان مردم ایران را ناراحت و عزادار کرد. عده ی زیادی از مردم در بیمارستان جمع شدند، هزاران نفر دعا می کردند، در شبکه های مجازی پست می گذاشتند و اندوه خود را به شکل های مختلف ابراز می کردند.
در حالیکه در همان بیمارستان و در همان دقایق افراد دیگری در حال جنگیدن با مرگ بودند، اکسیژن خون ده ها نفر بالا و پایین می شد، خانواده های زیادی دلواپس و پیگیر وضعیت عزیزشان بودند، ولی مردم به آن ها فکر نمی کردند.
چون ما از فقدان چیزهای دچار اندوه می شویم که برایمان آشنا باشد. در بخشی از مغز ما چیزی به نام “خاطره” در مورد آن ابژه ثبت شده باشد.
فوتبال بخش بزرگی از زندگی ایرانی هاست.
فوتبال کدام نیاز را در ما برآورده می کند که اینقدر اهمیت دارد و درصد قابل توجهی از مردم ایران برد شگفت انگیز ایران در برابر استرالیا و راهیابی به جام جهانی 1998 را بهترین اتفاق زندگی خود دانستند؟
انسان مدرن در جهانی پرجمعیت زندگی می کند و برای تامین “نیاز به دیده شدن ” باید تلاش کند. او برای تجربه ی احساس امنیت و گم نشدن در این دنیای بزرگ باید به گروه هایی وصل باشد. این گروه ها نیاز نیست که از لحاظ علمی و اخلاقی در سطح قابل قبولی باشند، اهمیتی ندارد که مطابق به معیارهای ساختگی جامعه ی مدرن ارزشمند باشند.
اینجا بحث نیازهاست و بخش های زیرین مغز، مشترک با پستانداران و پرندگان، آن معیارها را نمی شناسد. چون از دید فرگشتی این نیازهای باستانی قرن ها پیش از به وجود امدن اخلاق و کتاب و قانون در این جهان هستی وجود داشتند.
بنابراین مردم خود را متعلق به گروه هایی می دانند که در تشکیل هویت و رسیدن به احساس امنیت به آنها کمک می کند.
افرادی که عضو این گروه ها هستند، بخشی از هویت، گذشته و خاطرات مردم هستند. آن ها عموما “آشنا و مجبوب” هستند. باز هم تکرار می کنم اهمیتی ندارد که چقدر فعالیت و وجود آنها مفید باشد و چقدر آدم های خوبی باشند. چون اینجا بحث نیازهاست …
احساس آشنایی به دنبال زیاد دیدن و شناختن به وجود آمده، باعث تجربه ی چیزی به نام نزدیک بودن یا شبیه بودن در انسان ها می شود. این احساسی است که ما نسبت به خیلی از افراد مشهور داریم. در مورد آن ها چیزهای زیادی را می دانیم، در فیلم ها و سریال ها با آن ها هم ذات پنداری کردیم، در زمین های ورزشی خشم و شادی، تلاش و سرسختی، رفتارها و هیجان های مختلف آن ها را در طبیعی ترین حالت ممکن دیدیم و با آن ها همدل شدیم.
از دید روانشناسی ما با چنین افرادی احساس سرنوشت مشترک پیدا کرده، نسبت به آن ها همدلی بیشتری خواهیم داشت. آن ها بخشی از زندگی و هویت ما هستند. انها تاثیرگذار هستند، هرچند مفید نباشند، هرچند آدم های خوبی نباشند، چون اینجا بحث، بحث نیازهاست و بخش های زیرین مغز و نه کورتکس.
مهم ترین لحظه های زندگی آن ها توسط مردم دیده شده است. طبیعی است که بیماری، بستری شدن و مرگ ان ها هم برای جامعه دراماتیک تر باشد، نسبت به مرگ هزاران انسانی که هر روز روی تخت های بیمارستان ها، در خانه هایشان، در خیابان ها و … جانشان را از دست می دهند.