از دید روانشناسی هر رفتاری که تکرار می شود، حتما از جایی تشویق می شود. یعنی عاملی وجود دارد که آن رفتار را تقویت می کند. پشت هر رفتاری یک فکر، احساس یا دیدگاه وجود دارد. بسیاری از افکار ریشه ی ناخودآکاه داشته، خودآیند و سریع هستند و ما در زندگی روزمره حتی پس از سال ها به آنها دسترسی پیدا نمی کنیم.
چه بسا که بسیاری از محتویات مغز ما هرگز در طول مدت زنده بودن برایمان روشن نشود، در عین این که که شیوه ی زندگی، انتخاب ها، شکل رابطه ها، همچنین احساس و نظر ما را در هر در برابر هر فرد یا رویدادی تعیین می کنند.
بشر از زمان های دور وقتی در طبیعت می گشت یا به آسمان نگاه می کرد، در جستجوی چیزهایی بود که با چشم دیده نمی شوند. نوع مذهب و خدای محافظ انسان در زمان ها و جغرافیاهای مختلف بسیار متنوع بود، ولی آنچه که در طی قرن ها زندگی انسان روی زمین، تغییر نکرد این بود که او به نیرویی ماورایی و غیرمادی باور داشت.
چرا این همه انسان مذهبی سرسخت وجود دارد، علیرغم این که بسیاری از بخش های ادیان شامل عذاب، خشم و خلاصه چیزهایی است که انسان آن ها را نمی خواهد، دوستشان ندارد و از آن ها می ترسد ؟!
مذهب بر این اساس شکل می گیرد که خدایی وجود دارد که مرا آفریده است. او به من اهمیت می دهد و به رفتارهای من توجه می کند.
این که در میان این همه انسانی که آمدند و رفتند، مردمانی که بی اندازه بدبخت بودند، تحت ستم قرار گرفتند، گرسنگی و حقارت کشیدند … آرزوهای من شنیده می شود، خواسته های من مهم است و حتما در آینده سختی ها جبران می شود.
اگر اتفاق بدی برای من بیفتد، حتما حکمتی دارد یا گناهان مرا از بین می برد.
اگر به خواسته هایم نمی رسم، حتما قرار است چیز بهتری را به دست بیاورم.
اگر کسی به من بدی کرد، حتما از او انتقام گرفته خواهد شد.
هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش می دهند.
من مهم هستم و اگر به اندازه ی کافی خوب باشم، خطری مرا تهدید نخواهد کرد.
می شود گفت هر فرد خداناباوری دوست داشت که خدایی باشد و از او مراقبت کند، ولی با توجه به شواهد و رویدادها به این نتیجه رسیده که انسان ها از حوادث بد در امان نیستند و از دید آنها نیروی مراقبت کننده ی برتری وجود ندارد.